گنجور

 
فیض کاشانی

من آشفته را در راه یاری کار افتاده

که در راهش چو من بی با و سر بسیار افتاده

سر آمد عمر بیحاصل نشد پیموده یک منزل

میان راه هم خر مرده و هم بار افتاده

شده بودم همه نابود و گم گشته ره مقصود

سرم گردیده سودائی قدم از کار افتاده

نشد طی راه و پایم ماند از رفتار و ره گم شد

دلم شد خسته جان افکار و تن بیمار افتاده

مگر خضر رهی گردد دوچار من درین وادی

که در تاریکی حیرت رهم دشوار افتاده

نبستم طرفی از علم و عمل تا بود آلاتم

سر آمد عمر شد آلات کار از کار افتاده

سخنهای جلی گفتم شنیدم نیک فهمیدم

کنونم کار با فهمیدن اسرار افتاده

دل نورانی باید که اسرار سخن فهمد

بر آئینهٔ دل من سربسر زنگار افتاده

نیابد شست و شو الا بآب چشم و سوز جان

دلم را که با زاری و استغفار افتاده

ندارم آب و تاب و زاری و برگ فغان کردن

زبان و دیده هم چون من بحال زار افتاده

ببخشا بارالها بر من بی‌دست و پا اکنون

که دست و پایم از کردار و از رفتار افتاده

ببخشا بر تن و جانم در آنساعت که درمانم

دل از جان کنده و با کندن جان کار افتاده

جهان باقیم پیش نظر افراخته قامت

جهان فانیم از دیده خونبار افتاده

نه وقت عذر خواهی و نه عذر رو سیاهی را

سراپا غرق عصیان کار با غفار افتاده

خطی از خامه غفران بکش بر نامهٔ عصیان

که کار فیض با کردار خود دشوار افتاده