گنجور

 
فیض کاشانی

بیا تا مونس هم یار هم غمخوار هم باشیم

انیس جان غم فرسودهٔ بیمار هم باشیم

شب آید شمع هم گردیم و بهر یکدیگر سوزیم

شود چون روز دست و پای هم در کار هم باشیم

دوای هم شفای هم برای هم فدای هم

دل هم جان هم جانان هم دلدار هم باشیم

به هم یک‌تن شویم و یکدل و یکرنگ و یک‌پیشه

سری در کار هم آریم و دوش بار هم باشیم

جدایی را نباشد زهره‌ای تا در میان آید

به هم آریم سر بر گرد هم پرگار هم باشیم

حیات یکدیگر باشیم و بهر یکدیگر میریم

گهی خندان ز هم گه خسته و افکار هم باشیم

به وقت هوشیاری عقل کل گردیم بهر هم

چو وقت مستی آید ساغر سرشار هم باشیم

شویم از نغمه‌سازی عندلیب غم‌سرای هم

به رنگ و بوی یکدیگر شده گلزار هم باشیم

به جمعیت پناه آریم از باد پریشانی

اگر غفلت کند آهنگ ما هشیار هم باشیم

برای دیده‌بانی خواب را بر خویشتن بندیم

ز بهر پاسبانی دیدهٔ بیدار هم باشیم

جمال یکدیگر گردیم و عیب یکدیگر پوشیم

قبا و جبه و پیراهن و دستار هم باشیم

غم هم شادی هم دین هم دنیای هم گردیم

بلای یکدیگر را چاره و ناچار هم باشیم

بلاگردان هم گردیده گرد یکدیگر گردیم

شده قربان هم از جان و منت‌دار هم باشیم

یکی گردیم در گفتار و در کردار و در رفتار

زبان و دست و پا یک کرده خدمتکار هم باشیم

نمی‌بینم به جز تو همدمی ای فیض در عالم

بیا دمساز هم گنجینهٔ اسرار هم باشیم