گنجور

 
فیض کاشانی

در عهد تو ای توبه شکن عهد شکستم

احرام طواف حرم کوی تو بستم

آتش زدم آن خرقه پشمینه سالوس

بر سنگ زدم شیشه تقوی و شکستم

رندی و نظر بازی و شیدایی و مستی

چندین هنر استاد غمت داد بدستم

از مسجدو محراب شدم سوی خرابات

تسبیح بیفکندم و زنار به بستم

بفروختم آن زهد ریا را بمی لعل

اکنون بدر میکده ها باده بدستم

بودم به صلاح و ورع و زهد گرفتار

صد شکر که عشق آمد و زین جمله برستم

چون فیض بریدم ز همه خلق به یکبار

بر خواستم از خود به ره دوست نشستم

 
 
 
امیر معزی

مشکن صنما عهد که من توبه شکستم

وز بهر تو در کنج خرابات نشستم

اندر صف خورشیدپرستان شدم اینک

زیرا که میان سخت به زنّار ببستم

پیش تو برم سجده میان‌بسته به زنّار

[...]

عطار

دی در صف اوباش زمانی بنشستم

قلاش و قلندر شدم و توبه شکستم

جاروب خرابات شد این خرقهٔ سالوس

از دلق برون آمدم از زرق برستم

از صومعه با میکده افتاد مرا کار

[...]

سعدی

گو خلق بدانند که من عاشق و مستم

آوازه درست است که من توبه شکستم

گر دشمنم ایذا کند و دوست ملامت

من فارغم از هر چه بگویند که هستم

ای نفس که مطلوب تو ناموس و ریا بود

[...]

حکیم نزاری

آوازه در افتاد که من توبه شکستم

نه نه نه چنان است که من توبه پرستم

دادند به من چاشنی یی از خمِ مبدا

از جرعۀ آن جام چنین واله و مستم

ز آن گاه که دادند به من مشربۀ خضر

[...]

اوحدی

ای زاهد مستور، ز من دور، که مستم

با توبهٔ خود باش، که من توبه شکستم

زنار ببندی تو و پس خرقه بپوشی

من خرقهٔ پوشیده به زنار ببستم

همتای بت من به جهان هیچ بتی نیست

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه