گنجور

 
فیض کاشانی

ز عشق جوی کرامت ز عشق جوی شرف

بغیر عشق نباشد رهی بهیچ طرف

بغیر عشق مکن هیچ کار اگر بکنی

غرامتست و ندامت تحسر است واسف

بعشق کوش که فخر است عشق مردانرا

مفاخران نرسد شان بغیر عشق صلف

بکوش تا که کند عشق رخنه در دل تو

ز سینه ساز برای خدنگ عشق هدف

بغیر عشق منه دل که زود برگیری

بغیر عشق مکن نقد عمر خویش تلف

بهر طرف بمپوی و عنان بعشق سپار

برد ترا بهمان ره که رفت شاه نجف

ز من شنو سخن راست یار در دل ماست

بعشق کوش و برون آور این گهر ز صدف

اگر تو غوص کنی در بحار گفته فیض

سفینه پر کنی از دُر که آوریش بکف

 
 
 
جمال‌الدین عبدالرزاق

کسیکه داشت در آنماه جام باده بکف

کنون بدستش تسبیح بینی و مصحف

کنون نهند حریفان حدیث می بر طاق

کنون نهند جوانان کلام دف بررف

کنون درین مه طفلان نهند پا بر پای

[...]

جامی

کجا شد آنکه ز بغداد مستقر سلف

به حله روی نهادم ز حله رو به نجف

نجف مگوی که آن قبله جای مجد و علا

نجف مگوی که آن بارگاه عز و شرف

نهاده اهل وفا بر ستانه او روی

[...]

سلیم تهرانی

چو غنچه در گرهی بند، نقد خود ز تلف

که پیش هر خس و خاری چو گل نداری کف

چه سود آب ز دریا چو ابر بخشیدن

کرم ز آبله دست خویش کن چو صدف

به دست مطرب از اصلاح خاطر من شد

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه