گنجور

 
فیض کاشانی

مژده‌ای از هاتف غیبم رسید

قفل جهانرا غم ما شد کلید

گوی ز میدان سعادت ربود

هر که غم ما بدل و جان خرید

صاف می عشق ننوشد مگر

آنکه ز هستیش تواند برید

آنکه ازین باده بنوشد زند

تا با بد نعرهٔ هل من مزید

سیر نگردد بسبو یا بخم

کار وی از جام بدریا کشید

تا چه کند در دل و در جان مرد

نشاه این باده چو در سر دوید

ساقی از آن نشاه تجلی کند

عاشق بیچاره شود نابدید

حد و نهایت نبود عشق را

کی برسد وصف شه بی‌نذید

کوش که تا صاحب معنی شوی

فیض نسازد بتو گفت و شنید