گنجور

 
فیض کاشانی

ای خوش آن صبحی که چشمم بر جمالت وا شود

یا شب قدری که در کوی توام ماوا شود

بیش ازین ای جان نیارم صبر کردن در برون

بر درت چون حلقه سر خواهم زدن تا وا شود

هم در امروز از وصالم شربتی در کام ریز

نیست آرام و شکیبائیم تا فردا شود

من به خود کی راه یابم سوی آن عالیجناب

هم مگر لطف تو پر گردد عنایت پا شود

گر کشم در دیده خاک پای مردان رهت

گام و گام منزل این راه را بینا شود

گر در آتش بایدم رفتن در این ره می‌روم

تا چو ابراهیم آن آتش گلستان‌ها شود

موسی جان را اگر گردن نهد فرعون نفس

چشم‌های حکمت از سنگ دلش پیدا شود

بی‌تعلق چون مسیحا زی تو در روی زمین

تا فراز آسمان چارمینت جا شود

گر عنان اختیار خود نهی در دست او

لقمه‌ای سازد تو را این نفس و اژدرها شود

گر ز بهر شهوت دنیا در آئی در غضب

نفس فرعونت در آتش از ره دریا شود

گام نه بر گام مردان رهش مردانه فیض

گر همی خواهی که در بزم وصالت جا شود