گنجور

 
فیض کاشانی

من در او میزنم امروز، باشد وا شود

گر تو داری صبر زاهد، باش تا فردا شود

میزنم بر شمع رویش خویش را پروانه‌وار

تا بسوزم در جمالش لای من الا شود

آب چشم آخر بخواهد بردنم تا کوی دوست

قطره قطره جمع گردد عاقبت دریا شود

پرتوی از مهر رویت گر بتابد بر زمین

بگذرد از آسمان عرش برینش جا شود

زلف اگر از روی چون خورشید یکسو افکنی

از فروغ نور رویت هر دو عالم لا شود

گر صبا از زلف مشگینت نسیمی آورد

عاشقان را مو بمو آشفته و شیدا شود

گر بمیدان دست آری سوی چوگان در زمان

صد هزاران گوی سر از هر طرف پیدا شود

از غلاف مهر تیغ قهر چون بیرون کشی

بهر سبقت در میان عاشقان غوغا شود

چشم مستت گر نظر بر نرگسستان افکند

دیدهٔ نرگس ز فیض آن نظر بینا شود

در وجودش کی تواند کرد شک دیگر کسی

آن دهان نیست هستت گر بحرفی وا شود

ناصحا عیب من بی‌دل برسوائی مکن

هر کسی کو عشق ورزد لاجرم دانا شود

جان بخواهی داد فیض آخر تو در سودای او

آری آری اهل دلرا سر درین سودا شود