گنجور

 
فیض کاشانی

در سر شوریده سودا می‌رود

کز کجا آمد کجاها می‌رود

وآنکه عاقل خوانیش در کارها

در خیالش سود و سودا می‌رود

گه در آتش می‌رود گاهی در آب

خاک بر سر در هواها می‌رود

هیچ در پیش و پس خود ننگرد

در بلاهایی محابا می‌رود

خواجه باهوش آی و کار یار بین

حرف سوق و سود و سودا می‌رود

خواجه بیهوشست و کارش در زیان

عمر رفت و خواجه رسوا می‌رود

دی برفت امروز هم باقی نماند

جان به فردا می‌رسد یا می‌رود

این نفس را پاس باید داشتن

کاین نفس از کیسهٔ ما می‌رود

جان به جانان تازه می‌کردم به دم

ور نه جان بی‌جان ز دنیا می‌رود

گوش‌ها بسته است فیضا لب ببند

کاین سخن‌های تو بی‌جا می‌رود