گنجور

 
فیض کاشانی

ز قرب دوست چگویم که مو نمی‌گنجد

ز بعد خود که درو گفت‌وگو نمی‌گنجد

چه جای نکتهٔ باریک و حرف پنهانست

میان عاشق و معشوق مو نمی‌گنجد

بیان چه سان بتوان از جمال او حرفی

چه در بیان و زبان وصف او نمی‌گنجد

زبان بکام خموشی کشیم و دم نزنیم

چه جای نطق تصور درو نمی‌گنجد

ز بس نشست ببالای یکدگر سودا

بیقعهٔ سر من های و هو نمی‌گنجد

سبو ز دست بنه ساقیا و خم بر گیر

که قدر جرعهٔ ما در سبو نمی‌گنجد

سبو چه باشد و یا خم گلوی ماست فراخ

بیار بحر مگو در گلو نمی‌گنجد

چو در خیال در آئی همین تو باشی تو

که در مقام فنا ما و او نمی‌گنجد

چو فیض در تو فنا شد دگر چه میخواهد

چو جای وصل نماند آرزو نمی‌گنجد