گنجور

 
فردوسی

دبیر خردمند را پیش خواند

سخنهای بایسته با او براند

چو آن نامه را زود پاسخ نوشت

پدید آورید اندر او خوب و زشت

نخست آفرین کرد بر کردگار

کز او دید نیک و بد روزگار

دگر آفرین کرد بر پهلوان

که جاوید بادی و روشن‌روان

خجسته سپهدار بسیار هوش

همه رای و دانش همه جنگ و جوش

خداوند گوپال و تیغ بنفش

فروزندهٔ کاویانی درفش

سپاس از جهاندار یزدان ما

که پیروز بودند گردان ما

از اختر ترا روشنایی نمود

ز دشمن برآورد ناگاه دود

نخست آنک گفتی که مر گیو را

بزرگان فرزانه و نیو را

به نزدیک پیران فرستاده‌ام

چه مایه ورا پندها داده‌ام

نپذرفت از آن پس خود او پند من

نجست اندر این کار پیوند من

سپهبد یکی داستان زد بر این

چو دستور پیشین برآورد کین

که هر مهتری کو روان کاستست

ز نیکی به بخت بد آراستست

مرا زان سخن پیش بود آگهی

که پیران دل از کین نخواهد تهی

ولیکن از آن خوب کردار او

نجستم همی ژرف پیکار او

کنون آشکارا نمود این سپهر

که پیران به توران گراید به مهر

کنون چون نبیند جز افراسیاب

دلش را تو از مهر او برمتاب

گر او بر خرد برگزیند هوا

به کوشش نروید ز خارا گیا

تو با دشمن ار خوب گویی رواست

از آزادگان خوب گفتن سزاست

و دیگر ز پیکار جنگ‌آوران

کجا یاد کردی به گرز گران

ز نیک‌اختر و گردش هور و ماه

ز کوشش نمودن بر آن رزمگاه

مرا این درستست کز کارکرد

تو پیروز باشی به روز نبرد

نبیره کجا چون تو دارد نیا

به جنگ اندرون باشدش کیمیا

ز شیران چه زاید مگر نره شیر

چنانچون بود نامدار و دلیر

به بیداد بر نیست این کار تو

بسندست یزدان نگهدار تو

تو زور و دلیری ز یزدان شناس

از او دار تا زنده باشی سپاس

سه دیگر که گفتی که افراسیاب

سپه را همی بگذارند ز آب

ز پیران فرستاده شد نزد اوی

سپاهش به ایران نهادست روی

همانست یکسر که گفتی سخن

کنون باز پاسخ فگندیم بن

بدان ای پر اندیشه سالار من

به هر کار شایستهٔ کار من

که او بر لب رود جیحون درنگ

نه زان کرد کآید بر ما به جنگ

که خاقان بر او لشکر آرد ز چین

فراز آمدش از دو رویه کمین

و دیگر که از لشکران گران

پراگنده بر گرد توران سران

بدو دشمن آمد ز هر سو پدید

از آن بر لب رود جیحون کشید

به پنجم سخن کآگهی خواستی

به مهر گوان دل بیاراستی

چو لهراسب و چون اشکش تیزچنگ

چو رستم سپهبد دمنده نهنگ

بدان ای سپهدار و آگاه باش

به هر کار با بخت همراه باش

کزان سو که شد رستم شیرمرد

ز کشمیر و کابل برآورد گرد

وز آن سو که شد اشکش تیزهوش

برآمد ز خوارزم یکسر خروش

به رزم اندرون شیده برگشت از اوی

سوی شهر گرگان نهادست روی

وز آن سو که لهراسب شد با سپاه

همه مهتران برگشادند راه

الانان و غز گشت پرداخته

شد آن پادشاهی همه ساخته

گر افراسیاب اندر آید به راه

ز جیحون بدین سو گذارد سپاه

بگیرند گردان پس پشت اوی

نماند به جز باد در مشت اوی

تو بشناس کو شهر آباد خویش

بر و بوم و فرخنده بنیاد خویش

به گفتار پیران نماند بجای

به دشمن سپارد نهد پیش پای

نجنباند او داستان را دو لب

که ناید خبر زو به من روز و شب

بدان روز هرگز مبادا درود

که او بگذراند سپه را ز رود

به ما برکند پیشدستی به جنگ

نبیند کس این روز تاریک و تنگ

بفرمایم اکنون که بر پیل کوس

ببندد دمنده سپهدار طوس

دهستان و گرگان و آن بوم و بر

بگیرد برآرد به خورشید سر

من اندر پی طوس با پیل و گاه

به یاری بیایم به پشت سپاه

تو از جنگ پیران مبرتاب روی

سپه را بیارای و زو کینه‌جوی

چو هومان و نستیهن از پشت اوی

جدا ماند شد باد در مشت اوی

گر از نامداران ایران نبرد

بخواهد بفرما وز آن برمگرد

چو پیران نبرد تو جوید دلیر

مکن بددلی پیش او شو چو شیر

به پیکار مندیش ز افراسیاب

به جای آرد دل روی از او برمتاب

چو آید به جنگ اندرون جنگجوی

نباید که برتابی از جنگ روی

بر ایشان تو پیروز باشی بجنگ

نگر دل نداری بدین کار تنگ

چنین دارم اومید از کردگار

که پیروز باشی تو در کارزار

همیدون گمانم که چون من ز راه

به پشت سپاه اندر آرم سپاه

بر ایشان شما رانده باشید کام

به خورشید تابان برآورده نام

ز کاوس وز طوس نزد سپاه

درود فراوان فرستاد شاه

بر آن نامه بنهاد خسرو نگین

فرستاده را داد و کرد آفرین

چو از پیش خسرو برون شد هجیر

سپهبد همی رای زد با وزیر

ز بس مهربانی که بد بر سپاه

سراسر همه رزم بد رای شاه

همی گفت اگر لشکر افراسیاب

بجنباند از جای و بگذارد آب

سپاه مرا بگسلاند ز جای

مرا رفت باید همینست رای

همانگه شه نوذران را بخواند

بفرمود تا تیز لشکر براند

به سوی دهستان سپه برکشید

همه دشت خوارزم لشکر کشید

نگهبان لشکر بود روز جنگ

به جنگ اندر آید به سان پلنگ

تبیره برآمد ز درگاه طوس

خروشیدن نای رویین و کوس

سپاه و سپهبد برفتن گرفت

زمین سم اسبان نهفتن گرفت

تو گفتی که خورشید تابان به جای

بماند از نهیب سواران به پای

دو هفته همی رفت ز آن سان سپاه

بشد روشنایی ز خورشید و ماه

پراگنده بر گرد کشور خبر

ز جنبیدن شاه پیروزگر

چو طوس از در شاه ایران برفت

سبک شاه رفتن بسیچید تفت

ابا ده هزار از گزیده سران

همه نامداران و کنداوران

به نزدیک گودرز بنهاد روی

ابا نامداران پرخاشجوی

ابا پیل و با کوس و با فرهی

ابا تخت و با تاج شاهنشهی

هجیر آمد از پیش خسرو دمان

گرازان و خندان و دل شادمان

ابا خلعت و خوبی و خرمی

تو گفتی همی برنوردد زمی

چو آمد به نزدیک پرده‌سرای

برآمد خروشیدن کرنای

پذیره شدندش سران سر به سر

زمین پر ز آهن هوا پر ز زر

چو خیزد به چرخ اندرون داوری

ز ماه و ز ناهید وز مشتری

بیاراست لشکر چو چشم خروس

ابا زنگ زرین و پیلان و کوس

چو آمد بر نامور پهلوان

بگفت آنچ دید از شه خسروان

نوازیدن شاه و پیوند اوی

همی گفت از رادی و پند اوی

که چون بر سپه گستریدست مهر

چگونه ز پیغام بگشاد چهر

پس آن نامهٔ شهریار جهان

به گودرز داد و درود مهان

نوازیدن شاه بشنید ازوی

بمالید بر نامه بر چشم و روی

چو بگشاد مهرش به خواننده داد

سخنها بر او کرد خواننده یاد

سپهدار بر شاه کرد آفرین

به فرمان ببوسید روی زمین

ببود آن شب و رای زد با پسر

به شبگیر بنشست و بگشاد در

همه نامداران لشگر پگاه

برفتند بر سر نهاده کلاه

پس آن نامهٔ شاه، فرخ هجیر

بیاورد و بنهاد پیش دبیر

دبیر آن زمان پند و فرمان شاه

ز نامه همی خواند پیش سپاه

سپهدار روزی‌دهان را بخواند

بدیوان دینار دادن نشاند

ز اسبان گله هرچ بودش به کوه

به لشکرگه آورد یکسر گروه

در گنج دینار و تیغ و کمر

همان مایه‌ور جوشن و خود زر

به روزی‌دهان داد یکسر کلید

چو آمد گه نام جستن پدید

برافشاند بر لشکر آن خواسته

سوار و پیاده شد آراسته

یکی لشکری گشن بر سان کوه

زمین از پی بادپایان ستوه

دل شیر غران از ایشان به بیم

همه غرقه در آهن و زر و سیم

بفرمودشان جنگ را ساختن

دل و گوش دادن به کین آختن

برفتند پیش سپهبد گروه

بر انبوه لشکر به کردار کوه

بر ایشان نگه کرد سالار مرد

زمین تیره دید آسمان لاژورد

چنین گفت کز گاه رزم پشین

نیاراست کس رزمگاهی چنین

به اسب و سلیح و به سیم و به زر

به پیلان جنگی و شیران نر

اگر یار باشد جهان‌آفرین

نپیچیم از ایدر عنان تا به چین

چو بنشست فرزانگان را بخواند

ابا نامداران به رامش نشاند

همی خورد شادی‌کنان دل به جای

همی با یلان جنگ را کرد رای

به پیران رسید آگهی ز این سخن

که سالار ایران چه افگند بن

از آن آگهی شد دلش پرنهیب

سوی چاره برگشت و بند و فریب

ز دستور فرخنده رای آنگهی

بجست اندر آن کینه جستن رهی

 
sunny dark_mode