گنجور

 
فیاض لاهیجی

اگرچه شعلة حسنت تمام عالم سوخت

به مهربانی من در جهان کسی کم سوخت

به نسبت تو چنان ذوق سوختن عام است

که در کنار گل و لاله طفل شبنم سوخت

دمی که آتش بیداد او زبانه کشید

چه نکته بود که بیگانه جَست و محرم سوخت

به ذوق سودة الماس کرد زخم مرا

تبسّمی که در اندیشه یاد مرهم سوخت

به نیم قطره که در کار مشت گل کردند

چه آتش است که تا آب و خاک آدم سوخت!

فغان که عاشق از اهل هوس نشد ممتاز

که عشوة تو بد و نیک جمله درهم سوخت

هوای وصل تو در جانم آتشی افکند

که گریه را نم خونین و ناله را دم سوخت

اگر ز سختی هجران نسوختم سهل است

به یک ملایمت روز وصل خواهم سوخت

نمانده بود کس از اهل درد جز فیّاض

چنان ز طیش برافروختی که او هم سوخت