گنجور

 
فیاض لاهیجی

هنوزم می‌خلد در دل خیال نوک مژگانی

هنوز آشفته دارد خاطرم زلف پریشانی

خیال زلف او را شب همه بر گرد دل دارم

که تا بینم بیاد او مگر خواب پریشانی

ببویی کز تو می‌آرد صبا بر هم خورد گلشن

چه خواهد شد اگر خود بگذری سوی گلستانی

ز آیین مسلمانان ملولم می‌روم چندی

که سازم تازه ایمانی به دست نامسلمانی

دمی از کاوش من یاد مژگانش نیاساید

گمان دارد هنوز آن غمزه در سر کار من جانی

عجب دارم تواند زد بهم جمعیت غنچه

نباشد با صبا گر بویی از زلف پریشانی

ندارم با کسی پرخاش اگر فیّاض معذورم

درین میدان برای خود ندیدم مرد میدانی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode