گنجور

 
فیاض لاهیجی

ندید کشتِ‌ امل قطره‌ای ز جوی کسم

به آب آینه رو شست چهرة هوسم

نسیم بوی گلی تازه بر مشامم زد

به احتیاط بگیرید رخنة قفسم

فغان که شیونم آخر به گوش کس نرسید

میان قافله گم گشت نالة جرسم

به دست کوتهم اندیشة بلندی هست

هوای جلوة عنقاست در پر مگسم

هزار مطلب سر بسته در دلم گر هست

ولی ز شرم طلب تنگ می‌شود نفسم

کلاه گوشة فقرم به فرق ارزانی

کزو به دولت جاید هست دسترسم

گذشت تیغ وی از ننگ خون من فیّاض

قبول شعله نگردید مشت خار و خسم