گنجور

 
فیاض لاهیجی

خاک پای تو که در چشم تر انباشته بودم

سرمه‌ای بهر چنین روز نگه داشته بودم

گفتم از من نکشی دامن خود روز جدایی

شد غلط هر چه من از مهر تو پنداشته بودم

همچو آیینه مرا روز سیه در پی سر بود

دیده آن روز که بر روی تو بگماشته بودم

دفتر شرح پریشانی حال دل مهجور

نسخه‌ای بود که از زلف تو برداشته بودم

در پس مرگ مگر سبز شود بر سر خاکم

تخم امّید که در مزرع دل کاشته بودم

شد فزون آتش عشق توام از درد جدایی

داغ هرگز به سر داغ تو نگذاشته بودم

لشکر گریة خون در پی سر داشته فیّاض

علم آه که در سحن دل افراشته بودم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode