گنجور

 
فیاض لاهیجی

آب گردید استخوان در عشق جانانم چو شمع

بس که می‌سوزد در آتش رشتة جانم چو شمع

چون چنار از خو برآرم آتش و سوزم تمام

آتش از کس عاریت کردن نمی‌دانم چو شمع

در من از اعجاز عشقت جمع شد شادی و غم

در لباس گریه عمری شد که خندانم چو شمع

بس که گرم گریه گشتم در شب هجران تو

در گرفت از اشک من هر تار مژگانم چو شمع

مردِ‌ جمعیّت نیم فیّاض تا کی روزگار

بهر آسایش کند هر دم پریشانم چو شمع