گنجور

 
فیاض لاهیجی

آیینه از عکس رخ یارم گلستان می‌شود

اندیشه از یاد لبش لعل بدخشان می‌شود

من بلبل آن غنچة نشکفته‌ام کز خرّمی

هر گه تبسّم می‌کند عالم گلستان می‌شود

هر جا که آن گل پیرهن از ناز بگشاید قبا

حسرت گریبان می‌درد، خمیازه عریان می‌شود

از زلف کفر آونگ او از روی ایمان رنگ او

اسلام کافر می‌شود، کافر مسلمان می‌شود

تیغ نگه چون برکشد نخل شهادت سرکشد

چون جلوه دامن در کشد حشر شهیدان می‌شود

افزود استغنای او از گریة بیجای من

آفت بود بر کشت چون بی‌وقت باران می‌شود

هر روز هجر روی او روز مرا شب می‌کند

هر شب به یاد زلف او خوابم پریشان می‌شود

شبنم سپند آتش رخسار گل گردد زرشک

هرگه عرق بر چهرة شرم تو غلتان می‌شود

من مرد عشرت نیستم، اما ز یمن عشق او

تا می‌رسد غم در دلم با عیش یکسان می‌شود

من از کجا و شیوة رسم تکلّف از کجا

خورشیدم از کوچک دلی در ذرّه پنهان می‌شود

مرهم چه سودای همدمان فیّاض را چون هر نفس

زخم دل از یاد لب لعلش نمکدان می‌شود