گنجور

 
فیاض لاهیجی

پنجه می‌بازد خرد آن دست چوگان‌باز را

دست می‌بوسد هنر آن شست تیرانداز را

مرکبش را مست نازی گفته‌ام کز هر خرام

در جلو می‌افکند چابک‌وشان ناز را

بلهوس را رام با خود کرد پُر بی‌عزّتی‌ست

گر نیاویزد به یک سو طرّهٔ طنّاز را

سحر و معجز را به یک دست آن پری می‌پرورد

می‌کشد در چشم جادو سرمهٔ اعجاز را

در هوای دام زلفش بال بر هم می‌زنم

من که عمری در قفس پرورده‌ام پرواز را

می‌رساند خویشتن را پیش شاهین شکار

برکشد چون در شکار آواز طبل باز را

گو‌ش‌ها خامست فیّاض اینقدر فریاد چیست

اندکی برکش ازین آهسته‌تر آواز را