صبح خیزان چو به کف جام مصّفا گیرند
باج روشندلی از عالم بالا گیرند
زهد خشک است متاع سرة خلوتیان
بار این قافله آن به که به دریا گیرند
بیخودانِ می عشق تو فشانند به خاک
جام خورشید گر از دست مسیحا گیرند
داغدارانِ تو چون لاله بدان نزدیکند
که شوند آتش و در دامن صحرا گیرند
به نسیم سر زلفت چو نفس گرم کنند
عرق فتنه ز بوی گل سودا گیرند
ای تو پوشیده، خیال تو چرا برهنه روست!
ترسمش تنگ در آغوش تمنّا گیرند
جلوة حسن تو زان پردهنشین شد که مباد
بیقراران سر راهی به تماشا گیرند
بنشینیم و دمی شاد برآریم به هم
پیش از آن کاین نفس عاریت از ما گیرند
خنک آنان که به حسن عمل امروز به کف
دامن دولت جاویدی فردا گیرند
روح در قالب آدم ز پی معرفت است
کردهاند این تله در خاک که عنقا گیرند
آستین بر مژة تر چه نهادی فیّاض
دست بردار که مردم کمِ دریا گیرند
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
اهل میخانه گلاب از گل صهبا گیرند
عرق فتنه ز درد ته مینا گیرند
بی سبب نیست همه گردش افلاک اینجا
شیشه ترسم که ازین میکده بالا گیرند
کوی عشق است که اطفال به تار مویی
[...]
وقت آن شد که رفیقان سر هیجا گیرند
بگذرند از سر جان راه براعدا گیرند
دم دیگر به صف خلد برین جا گیرند
روز آن است که یاران ره صحرا گیرند
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.