گنجور

 
فیاض لاهیجی

خوبان که شوخی مژه از تیر برده‌اند

طرح نگاه از دم شمشیر برده‌اند

صد ره شکست رنگ و نیامد به رو، ز بیم

این قوم رنگ از گل تعبیر برده‌اند

صبح از جبین طالع ما تیرگی نبرد

خاصیّت اثر ز دَمِ پیر برده‌اند

هر شب فغان به داد دلم زود می‌رسید

امشب ز من به ناله خبر دیر برده‌اند

چشم حیا مدار که این شوخ دیدگان

شرم از نگاه شاهد تصویر برده‌اند

آهن دلی، چه باکت از آسیب خستگان

طرح دلت ز جوهر شمشیر برده‌اند

آبادی سرای تعلق طمع مدار

زین کارخانه رونق تعمیر برده‌اند

زهّاد در نصیحت سوداییان عشق

مغز دماغ حلقة زنجیر برده‌اند

فیّاض شاد باد روان ملک که گفت

«سردی ز استخوان تباشیر برده‌اند»