گنجور

 
فیاض لاهیجی

از پی قتلم دگر، درد و غم، آماده‌اند

همچو دو ابروی یار پشت به هم داده‌اند

پای گریزم نماند وای که در خون من

لشکر مژگان ناز صف به صف استاده‌اند

جسته‌ام از دام زلف لیک به تسخیر من

لشکر آشوب خط دست به هم داده‌اند

طبع من و منع عشق آنگه ازین زاهدان

در عجبم کاین گروه از چه چنین ساده‌اند!

از ره مستیّ و عشق باز نگردم اگر

خلق چو نقش قدم در پیم افتاده‌اند

کس نبرد ره به عشق شکر که این زاهدان

در گرو سبحه و در غم سجّاده‌اند

این همه علم و عمل آن همه مکر و حیل

شکر که آزادگان از همه آزاده‌اند

هیچ نگیرند انس هیچ نگردند رام

وه که پری چهرگان جمله پریزاده‌اند

بهر تو فیّاض بود کوشش رنج و بلا

بی‌تو چنین درد و غم در به در افتاده‌اند

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode