گنجور

 
فیاض لاهیجی

دردا که غمزة دوست دشمن شکار هم شد

نشکست عهد دشمن تا استوار هم شد

مردیم و از سر ما بخت سیه نشد دور

وه کاین چراغ مرده شمع مزار هم شد

از آه سرد بلبل فصل خزان گلشن

دی سرد گشت هر جا، کار بهار هم شد

در عقده‌ریزی بخت پر دست و پا زدم لیک

کاری نیامد از دست دستم ز کار هم شد

رازی که بود در دل خون گشته همره اشک

آمد برون و صرف جیب و کنار هم شد

خوش داشتیم چندی یاری و روزگاری

برگشت یار چون بخت، و آن روزگار هم شد

ای آنکه گفتی از دوست چونست حال فیّاض

بیچاره در ره او مرد و غبار هم شد