گنجور

 
فیاض لاهیجی

گلستان از خنده‌اش طرح گل خندان گرفت

نوبهار از جلوه‌اش سامان صد بستان گرفت

شعله‌ای هر جا که در بزم محبَّت شد بلند

سوخت ما را دل اگر پروانه را دامان گرفت

هستی عاشق حجابی بود پیش راه وصل

دست تا برداشت از خود دامن جانان گرفت

عشق در اول شراری بود از دامان حسن

گشت آخر شعله‌ای در کفر و در ایمان گرفت

نیست در دارالشّفای عشق غیر از ما طبیب

هر که آمد، از دل پردرد ما درمان گرفت

حسن کین از ناتوان بیش از توانا می‌کشد

دل ز خسرو برد و از فرهاد مسکین جان گرفت

دل به تنگ آمد ز غم فیّاض تا کی ضبط خویش

آستین بر چشم گریان بیش ازین نتوان گرفت