گنجور

 
فیاض لاهیجی

تا گریبان من اینک گرد دامانم گرفت

خاک دامنگیر غم آخر گریبانم گرفت

شهسوار غم که جز من مرد میدانی نداشت

در کمینم کرد تا آخر به میدانم گرفت

من که جنگ روبرو با عشق کردم سال‌ها

من نمی‌دانم چه کرد آخر که پنهانم گرفت

من شراری را به دامن تیز می‌کردم کزو

شعله‌ای در دامنم افتاد و در جانم گرفت

گفتی ای فیّاض دل را چون گرفت آن مه ز تو؟

چون گرفتن را نمی‌دانم!‌ ولی دانم گرفت