گنجور

 
فیاض لاهیجی

درمانده دل به کار من و من به کار دوست

دل شرمسار من شد و من شرمسار دوست

در گریه اختیار ندارم که داده است

عشقم زمام دل به کف اختیار دوست

من بیقرار لطفم و دل بیقرار ناز

تا در هلاک ما به چه باشد قرار دوست

تا نگذری ز خویش نیابی نسیم وصل

برخیز از میان و نشین در کنار دوست

فیّاض هستی تو گرانی ز حد فزود

شرمی که بیش ازین نتوان بود بار دوست

 
 
 
فانوس خیال: گنجور با قلموی هوش مصنوعی
حافظ

آن پیکِ ناموَر که رسید از دیارِ دوست

آورد حِرزِ جان ز خطِ مُشکبارِ دوست

خوش می‌دهد نشانِ جلال و جمالِ یار

خوش می‌کند حکایتِ عِزّ و وقارِ دوست

دل دادمش به مژده و خِجلَت همی‌برم

[...]

ابن حسام خوسفی

دیدم نبشته از قلم مشکبار دوست

خطی سیه چو سنبل تر بر غذار دوست

بر صفحه حریر کشیده به مشک ناب

حرفی ز نوک خامه عنبر نگار دوست

صد جان من فدای تو پیک خجسته پی

[...]

عرفی

جز در پناه وصل و دل استوار دوست

کس عافیت گمان نبرد در دیار دوست

قاتل چنان خوش است که بی رحم تر شود

از التماس دشمن و از اعبتار دوست

صد تن شهید شهرت و یک تن شهید عشق

[...]

فیض کاشانی

زار و نزار و خسته ام و بی قرار دوست

از من ای صبا ببر خبری تا دیار دوست

گو یاد کن زحال جگر خستگان هجر

آنشب که هست روز و شب اندر کنار دوست

کی در خور غمست و فراق آنکه سالها

[...]

مشاهدهٔ ۲ مورد هم آهنگ دیگر از فیض کاشانی
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه