گنجور

 
فیاض لاهیجی

درمانده دل به کار من و من به کار دوست

دل شرمسار من شد و من شرمسار دوست

در گریه اختیار ندارم که داده است

عشقم زمام دل به کف اختیار دوست

من بیقرار لطفم و دل بیقرار ناز

تا در هلاک ما به چه باشد قرار دوست

تا نگذری ز خویش نیابی نسیم وصل

برخیز از میان و نشین در کنار دوست

فیّاض هستی تو گرانی ز حد فزود

شرمی که بیش ازین نتوان بود بار دوست