گنجور

 
فیاض لاهیجی

تا به کی غافل توان بودن ز مکر روزگار

الحذار ای خفتگان زین خصم بیدار الحذار

قسمت میراث‌خواران است آخر مالتان

ای خداوندان مال‌الاعتبار الاعتبار

قالتان حاصل ندارد جز نزاع و جز جدال

ای خداوندان قال الاعتذار الاعتذار

زین هواهای مخالفتان نشد دل هیچ تنگ؟

زین امل‌های مقابلتان نشد جان هیچ تار؟

جای دل‌گویی که دارد سنگتان در سینه جای

جای جان گویی به قالبتان دخانست و بخار

پر به دولتتان منازید ای که اهل دولتید

کامد این دولت شما را از دگرها در کنار

دولتی وامانده از چندین چو خود بی‌دولتان

لقمه‌ای پس مانده از صد همچو خود مردارخوار

ای عجب‌تان مر شما را زین نیاید هیچ ننگ؟

وی عجب‌تان مر شما را زین نباشد هیچ عار؟

از برای جیفه عوعو تا به کی همچون کلاب

بر سر مردار تا کی چون کلاغان قارقار

تا به کی خواهید بودن همچو گاوان خوش علف

تا به کی همچون خران خواهید بودن بی‌فسار

چند نبود فرقتان هیچ از بهایم در خورش!

چند نبود در روشتان هیچ فرق از مور و مار!

آخر آدم چند باشد همچو گاوان و خران!

آخر از تخم ملک تا چند دیو آید به بار!

نفس نطقی دانه‌ای دان از ملک در آدمی

تا شود حاصل ازین یک دانه خرمن صدهزار

در زمین افکنده‌اند این دانه و پس داده‌اند

آبش از سرچشمه‌ای کش هست شرعش جویبار

مزرع انسان که کشتش دانه قدسی بود

لابدش جز انبیا لایق نباشد آبیار

ای که بر دل حرص و شهوت را مسلط کرده‌ای

داده‌ای خوک و ملخ دانسته سر در کشتزار

در زمین سینه بیخ صد هوس در خاک و تو

می‌دهی آبش ز جوی کبر و ناز و افتخار

مزرعی داری زمینش از خس و خاشاک پر

چون کند یک دانه در آبشخور صد بوته خار؟

مزرع از خاشاک خالی کردن اول فرض دان

مرد دهقان را که تخمی می‌فشاند در شیار

این نهال قدس را پیوند کن از نخل دین

تا بچینی میوة فردوس ازو وقت شمار

خو به تلخی‌های دنیا کن ز مرگ آرزو

تا ز هر موی تو همچون نیشکر آید به بار

ای که دل در عز و جاه دهر فانی بسته‌ای

عز و جاه ترک عز و جاه را بهتر شمار

زانکه هرکس را که در سر مغز و عقل و هوش هست

کی کند بر عز باقی عز فانی اختیار

هرکه روحانی به جسمانی فرو شد نزد عقل

آنچنان باشد که بر شاهی گزیند ذل دار

جاه و عزت نیست غیر از ذل نفس و چاه عقل

ای عزیز من ازین چاه مذلت الفرار

این جهان دارالشرور و مر ترا دارالسرور

این جهان بئس المصیر و مر ترا نعم‌القرار

هر که از هستی ندارد غیر دنیا در نظر

آنچنان باشد که از دریا نبیند جز کنار

طمطراق نه فلک در جنب شهرستان عقل

خیمه صحرانشین و پای تخت شهریار

خود درون نه فلک این چار عنصر را چه‌قدر؟

در میان چار عنصر خاک را کو اعتبار؟

در چنین بی‌اعتباری بین که در دست تو چیست

وانچه در دست تو هم باشد چه داری اختیار؟

گه زبون آسمانی تا بتابد آفتاب

گه رهین جلوه ابری که گردد قطره بار

گر امیری در زحیری از وزیر و از وکیل

ور رعیت خاک بر سر هرچه داری رو بیار

ور سپاهی گاه مرکب کن گرو گاهی براق

چون فتد کاری به دشمن جان بده عذری میار

قرب شاهان را چه گویم هان در آتش رو مسوز

دل به درد آید مگیر و سر به شور آید مخار

مقتدایی را چه گویم هان عصا و هان ردا

جبه بار صد جمل دستار بار صد حمار

بهر چه بهر شکار این سگان پر فساد

بهر چه بهر فریب این خران بی‌فسار

من گرفتم عالم از تو، کو خوشی و دلخوشی؟

با هزاران اضطراب و با هزاران اضطرار

منت فرمانبران و خدمت فرماندهان

وحشت بیگانگان و زحمت خویش و تبار

چیست دانی درنظر قدر تو و دنیای تو؟

قدر کرمی کافتد از پوسیدگی در سیب و نار

چون توان دانست کاندر سر نداری کرم سیب

انچه داری متصل در سر ز کبر و فخر و عار

کانچه داری در تصرف از جهان پرغرور

کرم هم از سیب دارد، غیر این باور مدار

پس تأمل کن ببین چون می‌خورد برگوش هوش

کرم اگر هر لحظه گوید لیس مثلی فی‌الدیار

مطلب از دنیا نباشد غیر زاد آخرت

در خزان بر میخوری از هرچه کاری در بهار

رنج دنیا از برای راحت عقبا خوش است

کس چه داند قدر نشئه تا نمی‌بیند خمار

ملک مصر از چاه و زندان گشت یوسف را نصیب

کی نهال تازه جز از تربیت شده میوه‌دار؟

پیر کنعان تا نبندد دیده از دیدار غیر

کی جمال یوسف گم گشته بیند در کنار؟

من ز خود گویم چه لازم شاهد آوردن ز غیر

مطلب از خود چون مبین گشت با برهان چه کار

هر دمم دریای زهری در گلو سر می‌دهد

جنبش این آسمان و گردش این روزگار

من بآن شیرینی‌اش در کام جان در می‌کشم

کز هوس کس بوسه گیرد از لب شیرین یار

کس چه داند آنچه من از چرخ و انجم می‌کشم

گلبنی دارم که جز خارش نمی‌آید به بار

مردمان را می‌سپارم زنده در خاک عدم

گردمی از دامن خاطر بیفشانم غبار

بسکه خوردم خون دل تا چشم برهم می‌زنم

ارغوان زاری ز مژگان می‌فشانم در کنار

آب ناخوردم ولیکن زهره‌ام از بیم، آب

گل نچیدم لیک دستم شاخ گل از زخم خار

لیک حاشا گر ز چرخ و گر ز انجم دانمش

کاندرین میدان نبینم چرخ و انجمن را مدار

من ز خود منت پذیرم هرچه می‌بینم ز چرخ

در سر کوی بلا شایستگی دارد غبار

صید دام شاخسار شوق نبود هر مگس

باب چنگال شکار عشق نبود هر شکار

کی گشاید پنجه شهباز بر صید جعل

کی نماید شیر نر روباه لاغر را شکار

کی زمین سخت را از هم شکافد پیرزن

کی برد بار جمل را گاه کین پیره حمار

کی تواند صعوه همبازی شود با شاهباز

کی تواند جغد نالیدن به بستان چون هزار

کی شود خفاش بیند چهره خورشید را

کی شود ماهی سمندرسان (نشیند در شرار)

کی تواند خس نشستن چون صدف در قعر بحر

کی بجوید راه را شب کور اندر شام تار

کی تواند گشت هادی اهل حق را گمرهی

گر بگردد جمله عالم را بهر لیل و نهار

قدر مرد آنگه شود پیدا که آرد تاب عشق

جوهر زر در گداز بوته گردد آشکار

گر نبینی هیچ با من هیچ از من کم مبین

عشق دایم از تهی‌دستی بود سرمایه‌دار

این تجارت در زیانکاری کند تحصیل سود

این عمارت از خرابی پایه سازد استوار

انچه را از من شکایت دیده‌ای جز شکر نیست

عادت بیمار باشد شکوه از بیماردار

در پریشانی دل جمعیت اندیشم بس است

در شکنج طره جانانه از من یادگار

در لباس شکوه شکر دوست می‌گویم مدام

تا نیفتند این تنک ظرفان به فکر عشق یار

حیف باشد عشق و این آلوده‌مغزان خسیس

ظلم باشد آتش سوزنده و این مشت خار

جای دارد گر زبان فرسایدم در شکر عشق

شکر صیقل می‌کند آیینه زنگاردار

عشق اگر داری ترا از رهزنان دین چه باک

عشق اگر داری ترا با رهبران دون چه کار

تا به کی دربند عار و ننگ باشی عشق‌ورز

تا رهاند مر ترا از عار ننگ و ننگ عار

عشق‌گوی و عشق‌جوی و عشق‌خوان و عشق‌دان

عشق‌نوش و عشق‌پوش و عشق‌پاش و عشق‌بار

تا سراپا عشق گردی و نماند از تو هیچ

چون نماند از تو باقی هیچ، گردی عین یار

راه عقل و عشق را از هم جدایی پر مدان

ظاهر و باطن بهم پیوسته دست پرده‌دار

عشق باشد باطن قرآن و اسرار نهان

عقل باشد ظاهر شرع و دلیل آشکار

یک قبا بر قامت مردان بود تشریف شرع

عشق او را البطانه عقل او را الظهار

این قبا را لیک برعکس قباها دوختند

خوش قماشش آستر شد به قماشش ابره‌وار

هردو یک جنسند لابل هر دو یک کارند لیک

عشق پشت کار باشد عقل باشد روی کار

عقل راهت می‌نماید تا به کوی لامکان

لیک عشقت لامکانی می‌کند مانند یار

این خران نه مرد عشقند و نه در فرمان عقل

من ندانم پس چه چیزند آخر از دین در شمار!

دین رها کن مرد دنیا هم نیند این ابلهان

زانکه دنیا هم چو دین گردید ازیشان تار و مار

کاش آبادی دنیا هم ازیشان آمدی

تا توانستی نشستن مرد دین در کنج غار

از عموم هرج و مرج آزادگان در فتنه‌اند

از وفور ظلم و جور آیینه‌ها اندر غبار

سر بود بر سروران آن کو نداند سر ز پای

بار بر مردان نهد آن کو نیرزد زیر بار

هرچه گویم عیب این دنیاپرستان با خود است

کار دنیا را نیرزد غیر مشت نابکار

داغ ازین دنشوران دین‌پرستانم که نیست

دین و دانش را از ایشان غیر ننگ و غیر عار

تخم دین کارند و حاصل غیر دنیا هیچ نه

دانه دانش نشانند و نه غیر جهل بار

نه بکار دین درند و نه بدنیا درخورند

مشتی این تن‌پرور و مردم درو مردارخوار

کار دنیا زان سفیهان خودآرا هرج و مرج

کار دانش زین تبه‌کاران رعنا خواروزار

امت دجال پر کرد این جهان را حیف حیف

جای مهدی خالی و پیداست جای ذوالفقار

مهدی هادی امام ظاهر و باطن که هست

قایم آل محمد حجت پروردگار

حجتی کز پرده چون برهان عقل آید برون

پرده‌های وهم را از هم بدرد تارومار

آن بصورت غایب و حاضر به معنی نزد عقل

آن بظاهر در نهان اما به باطن آشکار

کینه‌خواه عدل از ظلم ستمکاران دین

انتقام عام‌کش از جهل اهل روزگار

طالب خون شهیدان به ناحق ریخته

مرهم دلهای مجروحان از ماتم فگار

آفتاب دولتش چون پرده شب بردرد

تیرگی برخیزد از عالم چو از دریا بخار

ذوالفقار شاه مردان برکشد چون از نیام

خوش برآورد از نهاد دشمنان خود دمار

اختلاف جمله مذهب‌ها برافتد از میان

جمله کشتی‌ها به یک جا زین یم آید برکنار

برفتد رسمی دورنگی در میان خاص و عام

پرده‌ها را جملگی پیدا شود یک پرده‌دار

دانه‌های مختلف از یک زمین گردند سبز

نخل‌های مفترق در یک هوا گیرند بار

نغمه‌های ناملایم یک نوا آید به گوش

سازهای ناموافق را شود یک نغمه تار

هست با این دین‌فروشانش نخستین داروگیر

هست با این نافقیهانش نخستین کارزار

باد قهرش برکند از بیخ این مشت خسیس

موج تیغش در رباید همچو سیل این پشته خار

درنوردد از نظر طومار این وهم و خیال

پاک سازد صفحه هستی ازین نقش و نگار

تا برآید آفتاب دین ز ابر ارتیاب

تا شود در گرد کثرت عین وحدت اشکار

گردد از بس انتظام خلق در عهد خوشش

جمله عالم یکی شهر و در او یک شهریار

قامت آن سرو بالا کاش آید در خرام

تا قیامت را ببیند هر کسی بی‌انتظار

جلوه معشوق بر عاشق قیامت می‌کند

شیعه را قسمت بود در عهد او عمر دوبار

معنی رجعت همین باشد به پیش شیعیان

گر مخالف منکر رجعت بود با کی مدار

از تشیع غیر عشق و عاشقی باور مکن

کی توان بی‌عشق کردن اهل و مال و جان نثار

وعده دیدار جانان مرد را جان می‌دهد

چون حیات و مرگ عاشق نیست جز در دست یار

چون توان دیدن پس از مردن همان دیدار دوست

گردهم فیاض جان زین مژده من معذور دار

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode