گنجور

 
فیاض لاهیجی

در چمن پیش لبت وا نشد ار غنچه رواست

که ز سامان جمال تو چمن تنگ فضاست

می تواند به دلم شیوه استغنا داد

آنکه سر تا قدمت را به تغافل آراست

دلبران عذر ستم خود طلبند از عشاق

تو جفایی که کنی عذر مرا باید خواست

می توان چاره ناز تو به استغنا لیک

نگذارد به خودم دل، چه کند عشق بلاست

مایل جنگی و از طرز نگه معلوم است

تشنه خونی و از رنگ تغافل پیداست

رو ترش کردنت از ناز برد غصه ز دل

گره چین جبینت گره عقده گشاست

نه همین حسرت پیکان تو در دل گره است

در دل از جوهر شمشیر توام آبله هاست

گفته ای در حق من حرف رقیب است صواب

این صوابی است که در سرحد اقلیم خطاست

جرم اگر خواستن تست گنه کار بسی است

این قدر فرق میان هوس و عشق چراست؟

روزی از خوان غمم هیچ مکرر نرسد

که مرا مادر طالع همگی نادره زاست

پرده چشم گر از گریه گشاید شاید

که نگاه تو ز کار دل من پرده گشاست

منت نیش غمم بر دل و جان بسیارست

که به عشق تو مرا چهره داغی آراست

عرض حسن تو ز تکرار مطالع غرض است

مهر هر روز در اقلیم دگر جلوه نماست