گنجور

 
فصیحی هروی

باز عشقم به کین جان برخاست

از سرا‌پای من فغان برخاست

غم چنانم نشست در دل تنگ

که دویی از میانشان برخاست

این چه طوفان محنت‌ست که باز

سیل خونم ز دیدگان برخاست

ناله‌ای راه لب ندیده هنوز

از جهان بانگ الامان برخاست

شعله‌ای نا‌‌کشیده شوق هنوز

دود از ساحت جهان برخاست

ما غریبان خانه سوخته را

آتشی هم ز خانمان برخاست

دشمن جان تلخ‌کامان شد

آنکه هم از کنار جان برخاست

زیر پهلو چه سود رفتن از آنک

خسک از مغز استخوان برخاست

جرم صحرا نبود کا‌ین رمه را

گرگ از دامن شبان برخاست

نه که هم خویش گرگ خویشتنیم

طعنه بر دامن شبان چه زنیم

ما خود آتش‌زن روان خودیم

دوست با خصم و خصم جان خودیم

کوکب سعد دشمن خویشیم

اختر نحس دوستان خودیم

گر جهان جمله نو‌بهار شود

ما همان باد مهرگان خودیم

سر به سر رنج و محنتیم ولیک

بنده سر بر آستان خودیم

بار تهمت چه بر کسی بندیم

ما که خود دزد کاروان خودیم

گو فلک هم به کیم ما برخیز

ما که خود خصم خانمان خودیم

غایتش غیر خون دل نخوریم

دوسه روزی که میهمان خودیم

عاشقی چیست بی اجل مردن

خون خود را به آرزو خوردن

ما ملامت‌کشان مدهوشیم

زهر را خوشتر از شکر نوشیم

دیده چون خون‌فشان شود اشکیم

سینه چون ناله سر کند گوشیم

هر کجا شوق دیده ما نوریم

هر کجا عشق مغز ما هوشیم

در تن کائنات ما دردیم

که جگر خون کنیم و خاموشیم

خلق را در مصیبت دل خویش

به خروش آوریم و نخروشیم

عشق پرگار و ما چو دایره‌ایم

همه تن زیر بار او دوشیم

عالم از ما پرست و ما از ضعف

بر دل خویش هم فراموشیم

آتش هستی ار فرو میرد

همچنان ما ز شوق درجوشیم

نشئه‌ی جام ما ز فیض کسی‌ست

کو چو بحری و دهر همچو خسی‌ست

کیست آن مقتدای دنیی و دین

شهسواری به شاهراه یقین

کعبه فضل و قبله افضال

مجد دنیا و دین بهاء‌الدین

جز در آغوش همتش گیتی

ازلی با ابد ندیده قرین

پی تعویذ آیت رایش

گر کند بر نگین سپهر برین

قدرش آنجا که بارگاه زند

در فضای وی آسمان و زمین

چون لیالند در کنار شهور

چون شهورند در سنین

در مدحش زدم چو دوش خرد

بانگ برزد که هان فصیحی هین

تو و مدح جناب او هیهات

ور کنی فی المثل تصور این

این بعینه چنان بود که دهند

خانه کعبه را ز بت تزیین

تو دعایی بگوی تا گویند

قدسیان اندر آسمان آمین

تا بود این جهان کون و فساد

هستی روزگار بی تو مباد

این منم این منم بدین احوال

با دل وقف رنج و ملک ملال

بر دلم هر چه غیر غصه حرام

بر لبم هر چه غیر خنده حلال

عافیت گو مزن در دل ما

کو چنان شد ز درد مالامال

که به حسرت برون درماندند

غم هجران و آرزوی وصال

دوست از رخ فکند برقع ناز

ای پی پند ما تمام مقال

هین تماشا کن آن جمال آنگه

پند ما گوی اگر نگردی لال

وه چه حسن است این تعالی الله

که نمی‌گنجدم به چشم خیال

عارضی آن چنان که پنداری

آفریده‌ست ایزدش ز جمال

گر بود حسن این معاذ‌الله

پس کند روز و روزگار سیاه