گنجور

 
فصیحی هروی

ای آن که ز نور صبح چراغت

افروخته شد چو از حیا روی

افروز چراغ عیش ما را

ز آن تازه گیای آشنا روی

زآن جوهر آشنا که آمیخت

با هر نفسی چو با صبا بوی

صد گل چمن دماغ را زوست

چون سنبل زلف دوست خودروی

ز آن شعله که هر خرام دودش

دارد لب زمزمی ثناگوی

آویزد گرد عارض حسن

صد حلقه زلف عنبرین بوی

ز آن سینه عاشقان که آهش

از بس که گرفته با ادب خوی

در زمزم صدق آورد غسل

و آن گاه به سوی لب نهد روی