گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
فصیحی هروی

رسید مژده که خورشید آسمان جلال

بر آن سرست کزین ذره آسمان سازد

ز کلبه‌ای که همی توامان زندان‌ست

سحاب مکرمتش باغ و بوستان سازد

به خاک غمکده‌ای آب لطف آمیزد

مفرح طربی بهر جسم و جان سازد

لب مرا که بجز زهر غم کسی ننواخت

ز نوش بوسه اقبال کامران سازد

چو بخت از درم آید درون و دایره‌وار

سر نیاز مرا وقف آستان سازد

هزار چشمه شاداب‌تر ز بحر سخا

به ذره ذره این خاکدان نهان سازد

هزار اختر فرخنده‌تر ز کوکب جود

هم از مطالع این سرزمین عیان سازد

مرا غرابت این مژده چون تب سودا

نفس نفس به صد اندیشه سرگردان سازد

درین خرابه که جغد اندرو مقام نکرد

همای قله دولت کی آشیان سازد

گرفتم آن که سلیمان نواخت موری را

فضای دیده او را چه‌سان مکان سازد

نفس فسرده زدم دولتش اگر خواهد

ز جرم دیده موری نه آسمان سازد

ز بس درستی عزمش کف مهندس او

ز نیم قطره دو صد بحر رایگان سازد

چه صنعت است ندانم که ابر لطفش راست

که شعله را گل سیراب گلستان سازد

همیشه تا که فسون نیاز زخم مرا

ز فیض مرهم الماس کامران سازد

زمانه لطف محبان پناه صاحب را

بدین گروه عدم ریزه مهربان سازد