گنجور

 
فصیحی هروی

خون شکایتم ز لب زخم چون چکد

ز آنجا که تیغ او نرسیدست خون چکد

نازم به سعی شوق که بی دست کوهکن

از تیشه زخم در جگر بیستون چکد

در جوشم آن چنان که ز چشم جراحتم

دریا به نیم قطره رسد تا برون چکد

در رزمگاه عشق که گلزار دوستی‌ست

بر عقل زخم آید و خون از جنون چکد

لبریز زخم اوست فصیحی تنم چو گل

چندان که نامم ار بفشارند خون چکد

 
 
 
عرفی

کو عشق کاز شمایل عقلم جنون چکد

از گریه نوش ریزد و از خنده خون چکد

لب تشنگی ز ریشهٔ چشمم کشد برون

آن قطره های خون که ز ریش درون چکد

خوش دل بدانم ار بچکد خون دل ز چشم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه