گنجور

 
فصیحی هروی

سالها دیده ما را مژه دربانی کرد

آخرش برد و سراپرده حیرانی کرد

سینه بی جگر از زخم تو پهلو دزدید

حیرتش آمد و ناسور پشیمانی کرد

گنج دردی به تماشای دلم آمد و دوش

این مصیبت کده را واله حیرانی کرد

حکم عشقست که دود جگرش پخته کند

آن خس خام که با شعله گران جانی کرد

شوری چشم هوس بود که مشاطه حسن

رفت و از زلف تو تعویذ پریشانی کرد

شعله‌ای بودم و سیر جگرم بود هوس

عشقم آورد و در آتشکده زندانی کرد

شکر طغیغان جنون گوی فصیحی که سحر

خس ما را نفس شعله فسون‌خوانی کرد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode