گنجور

 
فصیحی هروی

از روز سیاهم شب هجران گله دارد

وز صبحدمم شام غریبان گله دارد

لب تشنه فتادیم در آن بادیه کآنجا

از خشک لبی چشمه حیوان گله دارد

در دامن هستی به فغان آمده پایم

مسکین مگر از تنگی دامان گله دارد

صحرای فراق تو که ریگش غم و دردست

چندان که خورد خون شهیدان گله درد

کو نوح که بر زورق افلاک بخندد

امشب که ز دل دیده و دامان گله دارد

پامال دو صد قافله خونست درین راه

آن دیده که از سایه مژگان گله دارد

یک گام فزون نیست ره کعبه فصیحی

رخش طلب از تنگی میدان گله دارد