گنجور

 
فصیحی هروی

سرمه کوری کشیدم دیده تحقیق را

تا نبینم در لباس صدق هر زندیق را

عاقبت از راه گمراهی برد سوی خودم

آن که نپسندید بر من منت توفیق را

تشنه‌تر گشتم ز خون دل همانا شوق دوست

چون سراب از تشنگی پر کرد این ابریق را

از دیار عقل بیرون رو که در بازار او

صیقلی زنگی شکست آیینه تصدیق را

عشق را نازم که چون با بی‌نیازی می‌کشد

باده زندیق سازد خون صد صدیق را

آبروی این ریاکاران فصیحی وه که کرد

غرق دریای خجالت کشتی توفیق را