گنجور

 
فصیحی هروی

چون غنچه دلم شیفته و دل نگرانست

از شوق نسیم چمنی جامه درانست

بر داغ من آتش مفشان کاین گل بدروز

بدنام کن سلسله باد خزانست

ما پیر خرابات بجز غم نشناسیم

کز همت او دیده ما شعله فشانست

نازک شدن رشته عهد و نگسستن

رمزی‌ست که تفسیر وی آن موی میانست

از شش جهتم پرتو خورشید درآمد

چون دید که بر پیکر من سایه‌گرانست

یک لخت جگر بر مژه بی‌داغ غمی نیست

من کوه غمم دامن من لاله‌ستانست

یک موی من از دوست تهی نیست فصیحی

وین طرفه که هر موی به راهی نگرانست