گنجور

 
فصیحی هروی

شناخت ذوق بهار آنکه گل به دامان ریخت

چو چید از جگر لاله داغ بر جان ریخت

ز بی‌مروتی ابر این چمن سوزم

که بر من آتش و بر خار و خس گلستان ریخت

چه نا‌امیدی در خواب دیده آمد دوش

که جای اشک همه شب نگه ز مژگان ریخت

چه چشم بد دگر این روزگار برهم زد

که دسته دسته مرا نیش بر رگ جان ریخت

کسی ز تشنگی راه کعبه ایمن شد

که خونش از مژه هم در سر بیابان ریخت

نظر ز داغ جگر یافت دیده‌ام کامشب

ز نیم قطره سرشک آبروی طوفان ریخت

ز بیم صاحب گلشن سحر فصیحی چید

ز جیب لاله و گل چاک در گریبان ریخت