گنجور

 
فصیحی هروی

باز دل بر در غم طرح محبت انداخت

بر سر شعله چو خس رخت اقامت انداخت

ای سگ دوست به جانت که چو غم جانم خورد

استخوانم را در دوزخ حسرت انداخت

ریسمان نفسم را غم ایام گسیخت

دلو عمرم به ته چاه قیامت انداخت

دل به صد حیله شد آبستن طفل طربی

دید بخت سیهم را و بساعت انداخت

گرچه زین پیش مصیبت به دل آتش می‌زد

ماتمم آتش در جان مصیبت انداخت

فطرت پست فصیحی‌ست که در روز ازل

خلعت همت بر دوش قناعت انداخت