گنجور

 
فصیحی هروی

چون شعله پرتب است درون و برون ما

تبخاله می‌زند لب خنجر ز خون ما

بر سر زند وفا و کند بر زمانه ناز

هر لاله‌ای که بشکفد از بیستون ما

کو گریه‌ای که خنده شادی چمن چمن

جوشد به جای شعله ز داغ درون ما

زلفی دلم ربوده که در دیده خرد

شد مردمک سیاهی داغ جنون ما

گفتیم بشکفیم دو روزی درین چمن

دیدیم روی عالم و بد شد شگون ما

سر چشمه غمی‌ست ز فیض عشق

هر زخم تیشه در جگر بیستون ما