گنجور

 
فصیحی هروی

باز دل آوازه زلف پریشانی شنید

قالب فرسوده غم مژده جانی شنید

زورق چشمم به خون غرق‌ست و می‌رقصد ز ذوق

باز گویی مژده آشوب طوفانی شنید

عشق در رگهای جان رقص نشاط از سر گرفت

شعله شوخی نوید باد دامانی شنید

در دل زخم شهیدان آنچه پنهان داشت عشق

یک به یک دوش از لب چاک گریبانی شنید

سرنوشت داغ ما را خواند پنداری مسیح

کز لب خود دوش حرف عجز درمانی شنید

غنچه ما زین گلستان شبنمی نوبر نکرد

سالها افسانه ابری و بارانی شنید

سالها خود را فصیحی در رهی گم کرده بود

شب سراغ خویش را بر خاک میدانی شنید