گنجور

 
فصیحی هروی

دیده امشب همه شب خواب پریشان می‌دید

از جگر تا مژه صد کشور ویران می‌دید

کشتی خود به فسون بر خس مژگان می‌بست

لنگر حوصله را موجه طوفان می‌دید

خویش را گلبن اندوه تصور می‌کرد

بس که گلدسته خون بر سر مژگان می‌دید

بر سرا‌پای تنم برق مصیبت می‌ریخت

ابر بود و همه را تشنه باران می‌دید

ناله می‌ریخت چو بال مژه بر هم می‌زد

خویش را بلبل گم کرده گلستان می‌دید

بر خود و کار خود از دور نظر می‌افکند

زورقی دستخوش موجه طوفان می‌دید

این چه افسانه‌فروشی‌ست فصیحی سخنت

وای اگر مشتریی بر در دکان می‌دید