گنجور

 
فرخی سیستانی

برفت یار من و من نژند و شیفته وار

بباغ رفتم با درد و داغ رفتن یار

بدان مقام که بامن به می نشست همی

بروزگار خزان و بروزگار بهار

بنفشه دیدم و نرگس مقام کرده و باغ

بدین دو گشته ز خوبی چو صد هزار نگار

شده بنفشه بهر جایگه گروه گروه

کشیده نرگس برگرد او قطار قطار

یکی چو زلف بت من ز مشک برده نسیم

دگر چو چشم بت من زمی گرفته خمار

دو سرو دیدم کو زیر هر دوان با من

بجام و ساتگنی خورده بود می بسیار

خروش وناله بمن در فتاد و رنگین گشت

زخون دیده مرا هر دو آستین و کنار

بنفشه گفت که گر یار تو بشد مگری

بیادگار دو زلفش مرا بگیر و بدار

چه گفت نرگس؟ گفت: ای ز چشم دلبر دور

غم دو چشمش بر چشم های من بگمار

ز بسکه زاری کردم ز سروهای بلند

بگوشم آمد بانگ وخروش و ناله زار

مرا به درد دل آن سروها همی گفتند

که کاشکی دل تو یافتی بما دو قرار

که سبز بود نگارین تو و ما سبزیم

بلند بودو ازو ما بلندتر صد بار

جواب دادم و گفتم بلندی و سبزی

بوقت بوسه نباشد مرا ز سرو بکار

درین مناظره بودم که باز خواند مرا

بپیش بهر ثنا گفتن شه ابرار،

وزیر زاده سلطان و برکشیده او

بزرگ همت ابوالفتح سر فراز تبار

جلیل عبدرزاق احمد آنکه فضل و هنر

بدو گرفت یمین و ازو گرفت یسار

به یاد کردش بتوان زدود از دل غم

بمصقله بتوان برد ز آینه زنگار

ز خاندانش پیدا شد اصل جود و کرم

چنانکه زابجد اصل حروف و اصل شمار

همیشه سیر کند نام نیک او بجهان

چو بر سپهر هماره ستاره سیار

جهان همه چو یکی گلبنست و او چو گل

چو گل چدند ز گلبن همی چه ماند؟ خار

بوقت خواستن آسان دهد به زایر زر

اگر چه هست فراز آوریدنش دشوار

سخا و حلم و شرف دارد و هنر دارد

نهاد طبع چهارست و آن خواجه چهار

سخا ز طاعت بیش و ز خشم حلم افزون

شرف ز کبر زیاده هنر فزون زشمار

ایا سپهر کجا همت تو باشد، پست

ایا بهشت کجا مجلس تو باشد، خوار

ز چاکران تو گامی جدا نگردد فخر

ز دشمنان تو مویی جدا نباشد عار

ز خاکپای تو روشن شود دو چشم ضریر

به یاد کردن نام تو به شود بیمار

بدان مقام رسیدی که بس عجب نبود

اگر سپهر کند پیش تو ستاره نثار

ز هیبت قلم تو عدو بهفت اقلیم

بگونه قلم تو شدست زار و نزار

سپهبدان سپه را پیادگان خواند

هر آنکسی که ترا روز رزم دیدسوار

چه مرکبیست بزیر تو آن مبارک خنگ

که نگذرد بگه تاختن ازو طیار

چو روز باد، روان، پاره یی ز ابر سپید

تو ابر دیدی کو زیر زین بود هموار

چو ابر باشد و از نعل او جهان پر برق

اگر زابر جهد برق بس شگفت مدار

نهنگ دریا خانه ست و دیو دشت وطن

پلنگ کوه پناهست و شیر بیشه حصار

نهنگ و دیو و پلنگش مخوان و شیر مخوان

که ناپسند بود نزد مردم هشیار

نهنگ از و به خروشست و دیو از و به فغان

پلنگ ازو به نهیبست و شیر ازو به فرار

ایا ز کینه وران همچو رستم دستان

ایا ز ناموران همچو حیدر کرار

شب سده ست یکی آتش بلند افروز

حقست مرسده را برتو، حق آن بگزار

همیشه تا که بود زیر ما زمین گردان

چنانکه بر زبر ماست گنبد دوار

دو چیز دار زبهر دو تن نهاده مقیم

ز بهر ناصح تخت و ز بهر حاسد دار