گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
فرخی سیستانی

هر که خواهنده دین باشد و جوینده راه

شغل از طاعت ایزد بود خدمت شاه

شاه محمود که شاهان زبر دست کنند

هر زمانی به پرستیدن او پشت دوتاه

در همه گیتی برسر ننهد هیچ شهی

بی پرستیدن وبی طاعت او تاج وکلاه

کوه اگر گوید من راه خلافش سپرم

لرزش باد بر او در فتد و کاهش کاه

ملک را بی سر و بی همت و بی سایه او

نه خطر باشدو نه قیمت و نه قدر و نه جاه

هر لایت که نه او داده بود حبس بود

هر نشاطی که نه در خدمت او ناله و آه

عجب آید ز منوچهر خرف گشته مرا

کو ولایت ز شه شرق همی داشت نگاه

خویشتن عرضه همی کرد که این خانه تست

از دگر سو گذر خانه همی کردتباه

این همی کردو همی خواست ز خسرو زنهار

گو مساز آنچه همی سازی و زنهار مخواه

ای شگفت از پس آن کز ملک شرق بدو

نامه فتح رسیده ست فزون از پنجاه

که فلان قلعه گرفتم به فلان شهر شدم

بر گرفتم زفلان خانه فلان بالش و گاه

بیشه و شهر چنین گشت و ره قلعه چنان

جنگ ازین گونه همی کرد سپاه بدخواه

چون فرو خواند ز نامه صفت کوشش او

وز سپه راندن وره بردن او بود آگاه

بر تبه کردن ره غره چه بایست شدن

تبرو تیشه چه بایست زدن چندین گاه

او ندانست چو سلطان سوی او روی نهد

نزره اندیشد و نز منزل و نز آب و گیاه

هر کجا خواهد راند، چه به دشت و چه به کوه

هر کجا خواهد سازد گذر و منزلگاه

چه گمان برد که محمود مگر دیگر گشت

اینت غمری و گمانی بد: سبحان الله

لاجرم شاه جهان بار خدای ملکان

آنکه پاداشن شاهان کند و بادافراه

برره بیشه سپه راند سوی خانه او

دست او کرد به یکره ز ولایت کوتاه

بگذرانید سپه را ز تبه کرده رهی

بن او تابن ماهی، سر او تا سر ماه

از گل تیره سرا پایش گیرنده چو قیر

وز درختان گشن چون شب تاریک سیاه

سرز کوه و ز دره داشته و درسر او

مرد از آن گونه که افتاده بود در بن چاه

جایها بود بر آن بر چه یکی و چه هزار

که میان گل و او پیل همی کرد شناه

غرض شاه در آن بود که آگاه شود

از توانایی و قدرت که بدو داده اله

بنمود او را کاین از تو توانم ستدن

ره تبه کردن تو از تو خطا بود وگناه

چه خطر دارد بیرون شدن از بیشه و بر

آنکه بیرون برد از دریا مر اسب و سپاه

شاه برگشت سوی خانه و آن خوک هنوز

بیشه و آب و گل تیره گرفته ست پناه

چون زید خوک جگر خسته در آن بیشه که شیر

سوی آن بیشه ز صد گونه همی داند راه

خوک چون دید به بیشه در تازه پی شیر

گرش جان باید از آن سو نکند هیچ نگاه

شیر گردنده که یک راه به جایی بگذشت

بیم آنست کز آن سو گذرد دیگر راه

آفرین باد بر آن شیر که شیران جهان

پیش او خوارتر و زارترند از روباه

کامران باد همه ساله و پیوسته ظفر

بخت پاینده و دل تازه و دولت بر ناه

دل او شاد و نشاط تن او باد قوی

تن بدخواه گرازنده چو زر اندر گاه

روز عید رمضانست و سر سال نوست

عید او فرخ و فرخنده و فرخ سرماه