گنجور

 
فرخی سیستانی

ای عهد من شکسته بدان زلف پر شکن

با ز این چه سنبلست که سر برزد از سمن

دامیست آن که از پی دل تو همی زنی

دام ار همی ز بهر دل من زنی مزن

چندین هزار حیله چه باید ز بهر دل

دل پیش تست چون نپذیری همی زمن

در سیم چاه کندی و دامی همی نهی

بر طرف چاه از سر زلفین پر شکن

تو شغل دوست داری و در هر کجا رسی

چاهی همی فرو بر و دامی همی فکن

ما را سخن فروش نهادی لقب چه بود

از چه به زر زمانخریدی همی سخن

خواجه بزرگ تاج بزرگان ابو علی

خورشید مهتران و سر خواجگان حسن

آن ذوفنی که تا به کنون هیچ ذوفنون

هرگز براو به کار نبرده ست هیچ فن

در شغل شاه و ساختن ملک معتمد

بر گنج شاه و مملکت شاه مؤتمن

از بهر نیکنامی شاه و صلاح خلق

از بست بر گرفت و بیامد به تاختن

اندیشه رعیت چندانکه او کند

اندیشه وثن نه همانا کند شمن

شکرش همی کنند یکایک به روز و شب

پیر و جوان، تو انگر و درویش، مرد و زن

روزی هزار بار بر اوآفرین کنند

اندر هزار خانه واندر صد انجمن

تا او به پیشگاه وزارت فرو نشست

برخاست از میان جهان فتنه و محن

بردست او رها شد و از بند رسته شد

صد راد مرد مهتر و صد راد ممتحن

گویی خدای وحی فرستاد سوی او

کآزاد وار بیخ بلا از جهان بکن

وز بهر مملکت چنانکه ندانست کرد کس

آیینهای نیک نهاد و نکو سنن

بنشاند جورو فتنه ز گیتی به عدل وداد

تا عالمی به مهر بر او گشت مفتنن

در روزگار او وطن خویش باز یافت

پانصد هزار مردم گم گشته از وطن

بر جویهای خشک به امید عدل او

اکنون همی صنوبر کارند و نارون

در باغهای پست شده هم بدین امید

نونو همی بنفشه نشانندو نسترن

آن جایها که خار مغیلان گرفته بود

امروز بوستان و گلستان شد و چمن

هر کس به شغل خویش فرورفت و باز یافت

از رای نیک و برکت خواجه سر رسن

با جامه های محتشمان کرد عدل او

آن را که گشته بود به صد پاره پیرهن

حال ولایتی به مثال بنات نعش

از مردم گریخته بر کرد چون پرن

کس بود کو ز کوه یمن برگذشته بود

امروز روی باز نهاد از که یمن

تا خوی او چنین بود او را به روز و شب

ایزد نگاهدار بود ز آفت زمن

ای اختیار کرده سلطان روزگار

لابلکه اختیار خداوند ذوالمنن

ز آزادگی نمودن و کردارهای نیک

آزادگان به شکر تو گشتند مرتهن

تا هیچ خلق شاد بود در همه جهان

خلق از توشاد باد و تو شادان ز خویشتن

تو شادمان و آنکه به تو شادمانه نیست

چون مرغ برکشیده به تفسیده با بزن

هر روز نو به بزم تو خوبان ماهروی

هر سال نوبه دست تو جام می کهن

زین عید بهره تو نشاط و سرور باد

بهر مخالف تو غم و انده و حزن

دو دست تو به دست دو بت، سال و ماه باد

این آفتاب خلخ و آن شمسه ختن