گنجور

 
فرخی سیستانی

سیه زلف آن سرو سیمین من

همه تاب و پیچست و بند و شکن

نگار مرا سرو آزاد خوان

کنار من آن سرو بن را چمن

بلندی و سبزی بود سرو را

بلندست و سبزست معشوق من

دل و تن فدا کردم آن ماه را

نه دل ماند با من کنون و نه تن

ز تن کردم آن بی میان را میان

ز دل کردم آن بی دهن را دهن

مرا جز پرستیدنش کارنیست

بلی بت پرستیست کار شمن

بنازم از و همچو فضل و ادب

به فززند دستور شاه زمن

ابوالفتح کازادگان جهان

شد ستند بر جود او مفتنن

رهایی بدو یابد اندر جهان

ز دست محن مردم ممتحن

چنان کو بجوید هوای ولی

برهمن نجوید هوای وثن

هر آن کس که بر کین او دست سود

به دستش دهد دست محنت رسن

بسوزد ز دور آتش خشم او

بر اندام اعدای او پیرهن

ایا خوانده صلح تو و جنگ تو

کتاب امان و کتاب فتن

اگر بر یمن خشم تو بگذرد

نتابد سهیل یمن از یمن

وگر بر عدن خلق تو بگذرد

ازو جنت عدن گردد عدن

کسی کز رضای تو بیرون شود

زمانه بدوزد مر او را کفن

اگر کرگدن پیشت آید به جنگ

بپردازی او را ز شغل بدن

سواری بلند اسب را ره کند

سنان تو در الیه کرگدن

ندانم که با دست یا آتشست

به زیر تو آن باره پیلتن

ازو رفتن نرم و از گور تک

ز پرنده پرواز و زو تاختن

گر از ژرف دریا بخواهی گذشت

از او بگذرد زین بر او برفکن

ایا دیده فضل و دست هنر

ایا بازوی دین و پشت سنن

به حری ز تو گستریده ست نام

به هر جایگاه و به هر انجمن

ز عدل و ز انصاف تو در جهان

نیندیشد از شیر شرزه شدن

هر آن کز تو ای خواجه دور اوفتاد

براو کارگر گشت تیغ محن

رهی تا ز درگاه تو دور شد

بمانده ست از دولت خویشتن

همی تا سپیده دم اندر بهار

نوا برکشد زند خوان از فنن

به شادی بناز و به دولت برآر

سر برج دولت به برج پرن

به فضل تو گویندگان متفق

به شکر تو آزادگان مرتهن