گنجور

 
فرخی سیستانی

گفتم مرا سه بوسه ده ای شمسه بتان

گفتا ز حور بوسه نیابی درین جهان

گفتم ز بهر بوسه جهانی دگر مخواه

گفتابهشت را نتوان یافت رایگان

گفتم نهان شوی تو چرا از من ای پری

گفتا پری همیشه بود زآدمی نهان

گفتم ترا همی نتوان دید ماه ماه

گفتاکه ماه را نتوان دید هر زمان

گفتم نشان تو ز که پرسم، نشان بده

گفتا آفتاب را بتوان یافت بی نشان

گفتم که کوژ کرد مرا قدت ای رفیق

گفتا رفیق تیرکه باشد به جز کمان

گفتم غم تو چشم مرا پر ستاره کرد

گفتاستاره کم نتوان کرد ز آسمان

گفتم ستاره نیست سرشکست ای نگار

گفتا سرشک بر نتوان چید ز آبدان

گفتم به آب دیده من روی تازه کن

گفتا به آب تازه توان داشت بوستان

گفتم بروی روشن تو روی برنهم

گفتا که آب گل ببرد رنگ زعفران

گفتم مرا فراق تو ای دوست پیر کرد

گفتا بمدحت شه گیتی شوی جوان

گفتم کدام شاه نشان ده مرا بدو

گفتا خجسته پی پسر خسرو زمان

گفتم ملک محمد محمود کامکار

گفتا ملک محمد محمود کامران

گفتم مرابه خدمت او رهنمای کیست

گفتا ضمیر روشن و طبع و دل و زبان

گفتم بروز بار توان رفت پیش او

گفتا چو یک مدیح نو آیین بری توان

گفتم نخست گوچه نثاری برش برم

گفتا نثار شاعر مدحست، مدح خوان

گفتم چه خوانمش که ز نامش رسم بمدح

گفتا امیر و خسرو و شاه و خدایگان

گفتم ثواب خدمت او چیست خلق را

گفت اینجهان هوای دل و آنجهان جنان

گفتم همه دلایل سودست خدمتش

گفتابلی معاینه سودست بی زیان

گفتم چو خوی نیکوی او هیچ خو بود

گفتاچو روزگار بهاری بود خزان ؟

گفتم چو رای روشن او باشد آفتاب؟

گفتابهیچ حال چو آتش بود دخان ؟

گفتم زمین برابر حلمش گران بود

گفتاشگفت کاه برکه بود گران ؟

گفتم به علم و عدل چنو هیچ شه بود ؟

گفتاخبر برابر بوده ست با عیان ؟

گفتم زمانه شاه گزیند بر او دگر

گفتاگزیده هیچ کسی بر یقین گمان ؟

گفتم چه مایه داد بدو مملکت خدای

گفتااز این کران جهان تا بدان کران

گفتم که قهرمان همه گنجهاش کیست

گفتاسخای او نه بسنده ست قهرمان ؟

گفتم بگرد مملکتش پاسدار کیست

گفتامهابتش نه بسنده ست پاسبان ؟

گفتم گه عطا به چه ماند دو دست او

گفتا دو دست او بدو ابر گهر فشان

گفتم نهند روی بدو زایران ز دور

گفتا زکاروان نبریده ست کاروان

گفتم کزو بشکر چه مقدار کس بود

گفتا زشاکرانش تهی نیست یک مکان

گفتم بخدمتش ملکان متصل شوند

گفتاستاره نیز کند با قمر قران

گفتم سنان نیزه او چیست باز گوی

گفتاستاره ای که بود برجش استخوان

گفتم چگونه بگذرد از درقه روز جنگ

گفتاکجا چنان سر سوزن ز پرنیان

گفتم خدنگ او چه ستاند بروز رزم؟

گفتا از مبارزان سپاه عدو روان

گفتم چو صاعقه ست گهر دار تیغ او

گفتاجدا کننده جسم عدو ز جان

گفتم امان نیابد از آن تیغ هیچ کس؟

گفتاموافقان همه یابند ازو امان

گفتم چو برگ نیلوفر بود پیش ازین

گفتاکنون ز خون عدو شد چو ارغوان

گفتم چو بنگری به چه ماند، به دست میر

گفتابه اژدها که گشاده کند دهان

گفتم که شادمانه زیاد آن سر ملوک

گفتاکه شاد و آنکه بدو شاد، شادمان

گفتم زمانه خاضع اوباد سال و ماه

گفتاخدای ناصر او باد جاودان