گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
فرخی سیستانی

بگشاد مهرگان در اقبال بر جهان

فرخنده باد بر ملک شرق مهرگان

سلطان یمین دولت میر ملوک بند

محمود امین ملت شاه جهان ستان

شاهی که پشت صد ملک کامران بدید

نادیده پشت چاکر او هیچ کامران

شاهی که فتحهاست مر اورا چو فتح ارگ

شاهی که جنگهاست مراو را چو جنگ خان

شاهی که هیچ شاه نیارد بشب غنود

از بیم او جز آنکه از و یافته ست امان

لشکر کشید گرد جهان و بتیغ تیر

بگرفت ازین کران جهان تا بدان کران

ورباده ای بدست کسی دست بازداشت

از عاجزی نبود چه عذریست در میان

او قادرست وهر چه بدان قادری نکرد

عذری شناخته ست و صلاحیست اندر آن

پیرار سال کو سوی ترکان نهاد روی

بگذاشت آب جیحون با لشکری گران

گر خواستی ولایت ترکان و ملک چین

بگرفتی و نبود بدین کار ناتوان

لیکن چو خان بخدمت درگاه او دوید

حری نمود ونستد از و ملک خان و مان

خان را به خانه باز فرستاد سرخ روی

با خلعت و نوازش و با ایمنی بجان

زینگونه عذرها فتد اورا به جنگها

تا ناگرفته ماند لختی ازین جهان

ری را بهانه نیست، بباید گرفت پس

وقتست اگر بجنگ سوی ری کشد عنان

اینجا همی یگان و دوگان قرمطی کشد

زینان به ری هزار بیابد بیک زمان

غزویست آن بزرگتر از غزو سومنات

روزی مگر بسر برد آن غزو ناگهان

بستاند آن دیار و ببخشد به بنده ای

بخشیدنست عادت و خوی خدایگان

چندانکه او دهد به زمانی به سالها

در کوه زر نروید و گوهر بهیچ کان

هربخششی که او بدهد چون نگه کنی

گنجی بود بزرگتر از گنج شایگان

درخانه های ما ز عطاهای کف او

زر عزیز خوارتر از خاک رایگان

اندر جهان چه چیز بود به ز خدمتش

بهتر ز خدمتش که دهد در جهان نشان

هر کس که او بخدمت او نیکبخت گشت

از خاندان او نرود بخت جاودان

پیری که پیر گشتن او بر درش بود

تا جاودان بدولت و بختش بود جوان

گر آسمان بلندبه قدرست دور نیست

از پایگاه خدمت او تا به آسمان

مهتر شهی دعاکند و گوید ای خدای

یکروز مرمرا تو بدان پایگه رسان

کهتر کسی که خدمت او را میان ببست

برتر ز خسروی کمر زرش بر میان

بنگر که آن شهان که بدرگاهش آمدند

چندند و چون شدندو چگونه ست کارشان

کس بود کوز پیش برادر ببست رخت

بگذاشت مال و ملک و ز پس کرد سوزیان

آنجا نهاد روی و بدانجا فکند امید

کانجا وفا کنند امید جهانیان

زانجا بسوی خانه چنان باز شد که شد

رستم ز درگه شه ایران به سیستان

با لشکری گزیده و با ساز و با سلیح

آراسته چنان که به نوروز بوستان

اکنون ز مال و ملک بدان جایگه رسید

کافتاده گفتگوی حدیثش به هر زبان

شایسته تر ز خدمت او خدمتی مخواه

بایسته تر ز درگه او درگهی مدان

تا چون بهار سبز نباشد خزان زرد

تا چون گه تموز نباشد گه خزان

تا در سمنستان نتوان یافتن سمن

چون بادمهرگان بوزد بر سمنستان

شاه زمانه شاد و قوی باد وتندرست

از گردش زمانه بی اندوه پی زیان

ماهی بپیش روی و جهانی بزیر پای

نوباوه ای بدست و می لعل بر دهان

بدخواه او نژند و نوان باد و نامراد

احباب او به عشرت و اقبال کامران

بادا دل محبش همواره با نشاط

بادا تن عدویش پیوسته ناتوان

هر کس که می نخواهد او را بتخت ملک

بادا بزیر خاک مذلت تنش نهان