گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
فرخی سیستانی

همیشه گفتمی اندر جهان به حسن و جمال

چو یار من نبود وین حدیث بود محال

من آنچه دعوی کردم محال بود و نبود

از آنکه چشم من او را ندیده بود همال

ز نیکویی که به چشم من آمدی همه وقت

شکنج وکوژی در زلف و جعد و آن محتال

ز بهر آنکه به جعد و به زلف واومانم

بحیله تن را گه جیم کردمی گه دال

وگر به باغ فرا رفتمی زبانم هیچ

نیافتی ز خروشیدن و نکوهش هال

زبس مناظره کانجا زبان من کردی

بر آن نکوی سپر غم بر آن خجسته نهال

به لاله گفتمی: ای لاله! شرم دار و مروی

به سرو گفتمی ای سرو! شرم دار و مبال

که پیش قامت و رخسار او شما هر دو

چو پیش تیر کمانید و پیش بدر هلال

بچشم من بت من پیش ازین بدینسان بود

بتم چنین و دلم در هواش بر یک حال

بنیم بوسه ز من خواستی هزار سجود

بیک جواب زمن خواستی هزار سؤال

مرا دو چشم بدان تا چه خواهد و چه کند

بر این دو حال زمان تا زمان سکال سکال

هوا و خوبی او دردل و دو دیده من

زوال کرد فرستاده امیر زوال

معین دولت و دین یوسف بن ناصر دین

برادر ملک شاه بند اعدا مال

ز دشت و بستان چون بازگشت روز شکار

بنیک روز وبفرخ زمان و میمون فال

یک تذرو فرستاد مرمرا که مگر

بحیله آیم در بند حسن آن محتال

چو دست و پای عروسان نگاشته سر و دم

چو روی خوبان آراسته همه پروبال

ز هفت گونه بر و هفت رنگ و بر هر رنگ

هزار گونه محاسن، هزار گونه جمال

چو زر خفچه همه پشت و برش آتش رنگ

چو نخل بسته همه سینه دایره اشکال

گه خرامش چون لعبتی کرشمه کنان

بهر خرامش ازو صد هزار غنج و دلال

دولب: چو نار کفیده، چو برگ سوسن زرد

دو رخ: چو نار شکفته، چو برگ لاله لال

چو قطن میری در زیر پوشش منسوج

برای پوزش باز امیر خوب خصال

چگونه بازی چون پاره ای ز ابر سفید

به سنگ وزن درم سنگ او به ده مثقال

مبارزیست، لباسش زسیمگون جوشن

مبارزیست سلاحش مخالب و چنگال

نشان جلاجل و خلخال دارد و عجبست

که وحشیانرا باشد جلاجل و خلخال

به تن بگونه سیم وبه پشت و بال سپید

درو نشانده تنک پاره های سیم حلال

بروز جنگ مر او را بچنگ بسته برند

نه زان قبل که ز جنگ آیدش نهیب و ملال

ولیکن از پی آن کو چو خصم دید از دور

بی آنکه وقت بود چیرگی کندبه جدال

عقاب گیرد باز کسی که او بکمند

گرفته باشد کرگ و بگرز کوفته یال

اگر عقاب سوی جنگ او شتاب کند

عقابرا به بلک بشکند سرو تن و بال

امیر یوسف کرگ افکنست وشیر کشست

ز کرگ وشیربجان رسته بود رستم زال

ز آتش آب کند حلمش وزباد او رست

ز پیل پشه کند سهمش و ز شیر شکال

به خو، بهار برون آورد، میانه دی

به جود، چشمه دواند ز تل های رمال

چو زایری سوی او قصد کرد زایر را

ز حرص باز شد جود او باستقبال

بسی نمانده که از جود حجره ها سازد

ز بهر سایل در گنجهای بیت المال

چنانکه جود بدان دستهای مکنت بخش

ز بهر شیر ز پستان مادران اطفال

ز هول خون شود اندر دو چشم آز سرشک

چو تیر بر کشد از نزل دان بروز نوال

حسام او بجهان اندر افکند فریاد

نهیب او بزمین اندر افکند زلزال

تن مخالف او گر قوی درخت بود

چو دید هولش لرزان شود بگونه نال

سه چیر افکند از دشمنان بروز نبرد

چو تیغ اوبگشاید ز حلقشان قیفال

ز دستهاشان پهنه ز پایها چو گان

ز گرد سرها گوی، اینت شاه و اینت جلال

جهانیان همه زو شاکرند پیر و جوان

بخاصه من که شدم زو برادر اقبال

ز جاه او غنیم چو ن زمال او غنیم

بدین دوجاه و جیهم میانه اشکال

خدای ناصر آن شاه باد و گردون یار

برای او شب وروز و بکام اومه وسال

چنانکه اودل من شاد کرد شادان باد

ز خلق و مذهب پاکش دل محمد و آل