گنجور

 
فرخی سیستانی

با کاروان حله برفتم ز سیستان

باحله تنیده ز دل بافته ز جان

با حله ای بریشم ترکیب او سخن

با حله ای نگار گر نقش او زبان

هر تار او به رنج برآورده از ضمیر

هر پود او به جهد جدا کرده از روان

از هر صنایعی که بخواهی بر او اثر

وز هر بدایعی که بجویی بر او نشان

نه حله ای که آب رساند بدو گزند

نه حله ای که آتش آرد بر او زیان

نه رنگ او تباه کندتربت زمین

نه نقش او فرو سترد گردش زمان

بنوشته زود و تعبیه کرده میاندل

و اندیشه را به ناز بر او کرده پاسبان

هر ساعتی بشارت دادی مرا خرد

کاین حله مر ترا برساند به نام و نان

این حله نیست بافته از جنس حله ها

این را تو از قیاس دگر حله ها مدان

این رازبان نهاد و خرد رشت و عقل بافت

نقاش بود دست و ضمیر اندر آن بیان

تا نقش کرد بر سر هر نقش بر نوشت

مدح ابوالمظفر شاه چغانیان

میر احمد محمد شاه سپه پناه

آن شهریار کشور گیر جهان ستان

آن هم ملک مروت و هم نامور ملک

وان هم خدایگان سیر وهم خدایگان

گرد سریر اوست همه سیر آفتاب

سوی سرای اوست همه چشم آسمان

از بیم خویش تیره شود بر سپهر تیر

گر روز کینه دست برد سوی تیردان

وای آنکه سر ز طاعت او باز پس کشید

گردد سرش به معرکه تاج سرسنان

روزی که سایه آرد بر تیغ او سپر

روزی که مایه گیرد از تیر اوکمان

شیر دژم دو دیده فرو افکند ز چشم

پیل دمنده زهره برون آرد از دهان

بس پایها که تیغش بردارد از رکاب

بس دستها که گرزش برگیرد از عنان

بر پیل گرز او به سه پاره کند سرین

بر شیر تیغ او به دو پاره کند میان

ای شاه و شاهزاده و شاهی به تو بزرگ

فرخنده فخر دولت و دولت به تو جوان

جایی که بر کشند مصاف از بر مصاف

و آهن سلب شوند یلان از پس یلان

از رویها بروید گلهای شنبلید

بر تیغها بخندد گلهای ارغوان

گردون ز برق تیغ چو آتش لیان لیان

کوه از غریو کوس چو کشتی نوان نوان

چون بر کشیده تیغ تو پیدا شود ز دور

از هر تنی شو سوی گردون روان روان

آن کس رها شود ز تو کز بیم تیغ تو

زانده بر او به سر نشود روز تاکران

آن دشت را که رزمگه تو بود ورا

دریای خون لقب شود و کوه استخوان

آن کس که روز جنگ هزیمت شود زتو

تاهست جامه گیرد از و رنگ زعفران

شیری که پیل بشکند از بیم تیغ تو

اندر ولایت تو چو کپی رود ستان

روزی درخش تیغ تو بر آتش اوفتاد

آتش ز بیم تیغ تو در سنگ شد نهان

واکنون چو آهنی ز بر سنگ بر زنی

آسیمه گردد و شود اندر جهان جهان

گویی درخت باغ عدوی تو بوده است

کاندر زمین شکفته شود شاخ خیزران

آبی که در ولایت تو همی خیزد ای شگفت

گویی زهیبت تو طلسمی بود برآن

کاندر فتد به جیحون تازد به باد و دم

غران بود چو تندر تند اندر آن میان

تا تو به صدر ملک نشستی قباد وار

هرگز به راه نخشب و راه قبادیان

بی سیم سائل تونرفت ایچ قافله

بی زر زایر تو نرفت ایچ کاروان

ای ز آرزوی تخت تو سر برزند ز کوه

وان ز آروزی تاج تو سر بر زند ز کان

ای بر همه هوای دل خویش کامکار

ای بر همه مراد دل خویش کامران

سود همه جهانی واز تو به هیچ وقت

هرگز نکرد کس به جز از گنج تو زیان

ای خسروی که مملکت اندر سرای تو

آب حیات خورد و بود زنده جاودان

من بنده را به شعر بسی دستگه نبود

زین پیش ورنه مدح تو می گفتمی به جان

واکنون که دستگاه قوی گشت و دست نیز

بی مدح تو مرا نپذیرفت سیستان

راهی دراز و دور ز پس کدم ای ملک

تا من به کام دل برسیدم بدین مکان

بر آرزوی آنکه کنم خدمتت قبول

امروز آرزوی دل من به من رسان

وقتی نمود بخت بمن این درنشاط

کز خرمی جهان نشناسد کس از جنان

فصل بهار تازه و نوروز دلفریب

همبوی مشک باد و زمین پر ز بوی بان

عید خجسته دست وفا داده بابهار

باد شمال ملک جهان برده از خزان

هر ساعتی سرشک گلاب از هوا چکد

هر لحظه ای نسیم گل آید زبوستان

تاج درخت باغ همه لعلگون گهر

فرش زمین راغ همه سبز پرنیان

صلصل چو بیدلان جهان گشته با خروش

بلبل چو عاشقان غمین گشته با فغان

فرخنده باد برملک این روزگار عید

وین فصل فرخجسته و نوروز دلستان

تا این هوا بسیط بود وین زمین بجای

طبع هوا سبک بود آن زمین گران

ای طبع تو هوای دگر، باهوا بباش

وی حلم تو زمین دگر ، با زمین بمان

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode