گنجور

 
فرخی سیستانی

ای آنکه همی قصه من پرسی هموار

گویی که چگونه ست بر شاه تراکار

چیزیکه همی دانی بیهوده چه پرسی

گفتار چه باید که همی دانی کردار

ور گویی گفتار بباید ز پی شکر

آری ز پی شکر بکار آید گفتار

کاریست مرا نیکو و حالیست مرا خوب

با لهو وطرب جفتم با کام وهوایار

از فضل خداوند و خداوندی سلطان

امروز من از دی به و امسال من ازپار

با ضیعت بسیارم و با خانه آباد

با نعمت بسیارم و با آلت بسیار

هم با رمه اسبم و هم با گله میش

هم با صنم چینم وهم بابت تاتار

ساز سفرم هست ونوای حضرم هست

اسبان سبکبار و ستوران گرانبار

از ساز مرا خیمه چوکاشانه مانی

وز فرش مرا خانه چو بتخانه فرخار

میران و بزرگان جهان راحسد آید

زین نعمت وزین آلت و زین کار و ازین بار

محسود بزرگان شدم از خدمت محمود

خدمتگر محمود چنین باید هموار

باموکبیان جویم در موکب او جای

با مجلسیان یابم در جلس او بار

ده بار، نه ده بار، که صدبار فزون کرد

در دامن من بخشش او بدره دینار

گر شکر کنم خواسته داده ست مرا شاه

چون شکر کنم در خور این ابلق رهوار

از خواسته بارامش و با شادی بودم

زین اسب شدم با خطر و قیمت و مقدار

این اسب نه اسبست که سرمایه فخرست

من فخر بکف کردم و ایمن شدم از عار

اسبی که چنو شاه دهد اسب نباشد

تاجی بود آراسته از لؤلؤ شهوار

ای آنکه بیاقوت همی تاج نگاری

بر تاج شهان صورت این مرکب بنگار

دشمن که برین ابلق رهوار مرادید

بی صبر شدو کرد غم خویش پدیدار

گفتا که به میران و به سر هنگان مانی

امروز کلاه و کمرت باید ناچار

گفتم تو چه دانی که شب تیره چه زاید

بشکیب و صبوری کن و تا شب بنهد بار

باشد که بدین هر دو سزاوار ببیند

آن شه که بدین اسب مرا دید سزاوار

خواهم کله واز پی آن خواهم تا تو

مارا نزنی طعنه به کج بستن دستار

کار سره و نیکو بدرنگ برآید

هرگز بنکویی نرسد مرد سبکسار

با وقت بود بسته همه کار و همه چیز

بی وقت بود کار بسر بردن دشوار

چون حال براین جمله بود وقت بباید

چون وقت بود کار چنان گردد هموار

من تنگدلی پیشه نگیرم که بزرگان

کس را ببزرگی نرسانند بیکبار

خدمت کنم او را به دل و دیده همه روز

از بهر دعا نیز بشب باشم بیدار

گویم که خدایا بخدایی و بزرگیت

کو را بهمه حال معین باش و نگهدار

چندانکه بود ممکن واو را بدل آید

عمرش ده و هرگز مرسانش بتن آزار

تا در عوض عمر که بدهی ز پی دین

در مصر کند قرمطیانرا همه بردار

کم کن بقوی بازوی او قرمطیانرا

چونانکه بشمشیرش کم کردی کفار

توفیق ده او را و ببر تا بکند حج

چون کرد بشادی و بپیروزی باز آر

پیوسته ازو دور بود انده و دایم

با خاطر خرم بود و با دل هشیار

دو دولت و در ملک همیدار مر او را

با سنت و باسیرت پیغمبر مختار

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode