این دیده تبه نموده کارم را
آشفته نموده روز روزگارم را
بدخواه منست و دشمن جانم
چشم من و برده اعتبارم را
این دشمن خانگیست می دانم
بر باد فنا دهد غبارم را
از نور بصر بسی خطر دارم
نور است و به جان فکنده نارم را
من کشتهٔ چشم یار غمازم
خواهید از او به کینه ثارم را
در رهگذری نظر به رخساری
افکند و نمود سخت کارم را
دل برد ز بر ربود هوش از سر
زان صبر ربود و زین قرارم را
گه خسته ی عشق مهوشی سازد
این قلب رمیده ی فکارم را
گه بسته ی زلف دلکشی دارد
این خاطر مستمند زارم را
بیند رخ خوب و دل دهد از کف
گیرد ز من و دل اختیارم را